من فقط می روم- وداع دلگیر تر از آنست که التیام بخشد-گاهی برای ماندن باید رفت - وقتی به جایی رسیدی که بودن ات عادت شد نباش- هیچ کس به عطر اقاقیا عادت نمی کند ....
- ۰ نظر
- ۲۳ آبان ۹۵ ، ۰۸:۴۲
من فقط می روم- وداع دلگیر تر از آنست که التیام بخشد-گاهی برای ماندن باید رفت - وقتی به جایی رسیدی که بودن ات عادت شد نباش- هیچ کس به عطر اقاقیا عادت نمی کند ....
هیچکس سرش آنقدر شلوغ نیست که زمان از دستش در برود و شما را از یاد ببرد همه چیز برمی گردد به اولویت های آن آدم اگر کسی به هر دلیلی تو را یادش رفت فقط یک دلیل دارد تو جزو اولویت هایش نیستی -پائولو کوئیلو -
سعی کردم عزیزان ام و بعد دوستان ام و در آخر خودم ترتیب اولویت های زندگی ام باشند - اما همیشه درجه آخر اولویت را داشتم برای همان اولین ها .... از یکی از صمیمی ترین دوستانم خواسته بودم به یکی از دوستانش برای هماهنگی مسئله ای تماس بگیرد ... فکر می کنم طی سه ماه قریب 12 بار یاد آور شدم ولی هنوز تماس نگرفته تا اینکه امروز با حالتی طلبکارانه از او خواستم تماس بگیرد ... بعد پشیمان شدم و با خودم گفتم من حق نداشتم با این لحن از او بخواهم ... بین توقع این که کمترین ارزشی قایل باشد در حد یک تماس تلفنی برای کسی که در آخرین درجه اولویت اش قرار دارد و درد اینکه کسی که در درجه اول اولویت برای من قرار دارد در درجه اخر اولیت اش هم قرار ندارم مثل درمانده ای بودم که ناگهان از خواب می پرد و شب و روز را گم کرده است ... نمی دانم شیوه زندگی من غلط بوده یا این تعداد زیاد آدمی که برای ارتباطات شان با ادم ها ارزشی قایل نیستند ...
خورشید ....دستم را بگیر ... این روزهای عبث، نیمه شبی است بی بدیل که سر سحر شدن ندارد... خورشید اینبار از مغرب طلوع کن ... مغرب سیاه سالهاست که روی هیچ طلوعی به خود ندیده است ... بی پناه تر از هر سفینه ای است زمین من ... خاک سرگردانی که دور افتاده است از زمره انوار طلایی ... از جماعت ستارگان ... دیرگاهی است که این خاک پابوس سیطره آدمیزادی است که خود پرورده اش و اینک طلوع را از یاد برده ... دستم را بگیر که تشنه ام .... تشنه طلوع
از نه سالگی نقاشی می کشیدم - به عشق کشیدن صورت مادرم دست به قلم برده بودم بدون اینکه کلاس برم و یا از کسی بیاموزم و یا مثل رسم جدید و خوشایند آموزش های الکترونیکی از آموخته های به اشتراک گذاشته شده دیگران استفاده کنم - مادرم را کشیدم و وقتی خودش را دید لبخند زد و گفت عینهو خودمه - بعد ها وقتی به آن تصویر نگاه می کردم لرزش قلم و خطوط غیر مطمئن و ناموزون را احساس می کردم ولی در نه سالگی همان تصویر خودش خیلی بود ...یادمه اولین نقاشی کاملی که کشیدم منظره زیبایی از یک دختر بچه بود که بره ای در دست داشت -سیاه قلم بود ولی من جز مداد ابزار دیگری را نمی شناختم مداد رنگی های من هم به لطف ته مانده های مداد های قبلی خوارانم و بسته شش رنگ مداد رنگی خودم چنگی به دل نمی زد - مادرم قاب کرد و گذاشت روی دیوار - یادم نیست سرنوشت آن اولین هنر ولی احساس غروری که داشتم یادم مانده ... کم یا زیادش را نمی دانم ولی استعدادم قابل انکار نبود ... وقت کنکور که شد خیلی ها گفتند برو دنبال هنر ... می دانستم موفق می شوم شاید خیلی بیشتر از کسانی که مدعی اش بودند ... حرفم همیشه این بود که نمی توانم هنرم را بفروشم من ادمش نیستم ....و نرفتم ... زمان بسیاری از چیزها که یادمان بوده از یادمان می برد ... یادم رفته بود که نمی توانم هنرم را بفروشم .... دو ماه پیش به سفارش یکی دوستان خوبم شروع به کشیدن کاریکاتور برای یکی از انتشارات کردم ... تعدادش خیلی زیاد بود و زمان بسیار محدود... به طبع فشاری زاید الوصفی را متحمل شدم ...می خواستم وارد این وادی شود ... از کارهای فرهنگی خوشم می آید و خیلی کم به بعد مادی قضیه فکر کرده بودم ... هنگام تحویل کار با فضای شگفت انگیزی مواجه شدم که تمام تصورم را از محیط فرهنگی بهم ریخت .... یک خانه خیلی قدیمی ته یک کوچه و دو نفر بیشتر شبیه دلال های بازار... صحبت کشید سر نرخ کار ... ما به کسانی که یک صفحه کامل و رنگی برای کتاب می کشند صفحه ای سه هزار تومن می دهیم این که دیگر سیاه و سفید است !!!! جدای این طرز رفتار طوری بود که یادم رفت هنرم را می فروشم ... یک لحظه خودم را در قالب نیازمندی احساس کردم که می خواهد قالیچه قدیمی مادر بزرگش را بفرشد و سر قیمت اش چانه می زند .... کسی که چهل صفحه کامل تصویر سازی می کند 120 هزار تومن عایدی دارد... این چیزی بود که خریدار می خواست به من بفهماند ... مفهومی دردناک ... هنر هم یک کالاست ...گمانم همان عقیده قدیمی ام بهترین بود ... هنرت را نفروش .... هدیه بدهی شآن اش بیشتر است ... مسلما چیزی نگرفتم و آمدم بیرون ... گفتم این کارها مال شما هدیه می دهم به خودتان ... ان شالله کار خوبی از آب در بیاید و رفتم ... اخمش تو هم بود و گفت حالا شماره حساب دادید پول را برایتان می ریزم ... فکر کنم هیچ وقت فرق بین هنر و پول را احساس نکرده بود
آسمان کشتی ارباب هنر می شکند
تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم
گاهی ندایی در درون من می گوید چه می خواهی ... حقیقت اش نمی دانم چه می خواهم ... شاید اگر می دانستم دنیایم جای بهتری بود برای دل بستن ... الان نمی دانم چه می خواهم که به آنچه خواسته ام دل ببندم ... اسیر چیزی شدن و خواستن اش فاصله چندانی ندارد ... وقتی چیزی را می خواهی اسیر خواستن اش می شوی ... این دل بستن ها دام است... گمانم چیزی نخواستن رهایی بیشتری نصیب انسان می کند تا چیزی را طالب بودن ... رها باید بود ... مثل گنجشگکانی که هرگز به دانه و لانه و دام راه فکر نمی کنند ... هر چه ما می کشیم از این اندیشه هایمان است ... پندار کسی شدن چیزی شدن کسی را داشتن چیزی را داشتن .... همه مجاز و غیر واقعی ولی تمام تکاپوی ما برای همین پندار هاست
جمله خلقان سخره اندیشه اند - زین سبب خسته دل و غم پیشه اند
بر خیالی صلحشان و جنگشان - وز خیالی فخر شان و ننگشان ....
بعضی از آدمها با پاره ای نعمات به دنیا می آیند ... کسانی که به صورت خدادادی حائز شرایط خاصی هستند که در جامعه ارزش تلقی می شود ... ثروت، قدرت، محل تولد و زیبایی صورت ... نعمت هایی که صاحبان آنها سهمی در کسب اش نداشته ... ارزش های تلقینی جامعه ... ارزش هایی که ارزشمند تر از ارزشهای حقیقی که فرد خودش آنها را کسب می کند جلوه می کنند ... صاحبان این ارزش ها پتانسیل خیلی بیشتری برای شاد بودن در جامعه ظاهر بین دارند ... مقبول ترند محبوب تر و شادتر ... بر عکس کسانی اند که به دنبال حکمت و تعقل و اندیشه و عمل صالح بوده اند ... تنها تر و دور افتاده تر و مهجورتر...
ای دل بیا که ما به پناه خدا رویم
زان چه آستین کوته و دست دراز کرد
دلم گرفته .... لغات گاهی توان تجلی ندارند ... معانی گاهی آنقدر عمیق اند که لغات چون خسانی سبک و بی مغز روی دریای معانی غوطه ور می مانند و روزهایی می آیند که دلت مثل ماهی ای افتاده در خشکی بی تابی می کند ... این روزها کسی را می طلبد که باشد و بدانی تمام وجود اش گوش است و بی آنکه بگویی می شنود ... گمانم باید باز هبوط کرد به همان سرزمین که حوا سیب سرخ حواله دل زود باور آدم کرد - باید باز برگشت به همان لحظه لازمان از تاریخ و این بار آن درخت را از ریشه کند و سوزاند و خاکسترش را به باد داد ... شاید همه آن چه قرار بود در این سرای ناسوتی نصیبمان شود به یک لحظه تنهایی اش نمی ارزید
امروز فکر می کردم تنها کسی که با من ادمی می ماند بی آنکه به نیازی و حاجتی و دردی تو را بخواهد ، تو را می خواهد - تنها کسی که به درد دلت گوش می کند بی آنکه نا مردمی دلش را سنگ کند بی آنکه در نا امیدی تنهایت بگذارد - بی آنکه دلش را بزنی بی انکه از شنیدن و تسلی دادنت خسته شود خدایی است که آنقدر به مهربانی او خو کرده ایم که چون باورمان نمی شود ممکن است از دستش بدهیم فراموشش می کنیم و ناگهان در همان روز هایی که آسمان و زمین سخت قلبمان را می فشارد باز به یادش می آوریم - الهی توان بده به هیچ بنده ای دل خوش نکنیم توان بده امیدمان به نگاه آفریدگان ناسپاس و مغرورت نباشد - توان بده بگذریم از آدمها از مخلوقات خود بینت که جز خود کسی را نمی بینند حتی عشق هایشان بوی خود خواهی و منیت می دهد - توان بده به آیه ایاک نعبد و ایاک نستعین خالصانه عمل کنیم - الهی به امید تو
آدمی مجموعه ای است گریز ناپذیر از صفات - صفاتی که گاهی خوب متجلی می شوند گاهی بد - اما جز خیر در این عالم به وجود نیامده و این بنی بشر خلیفه الله است که چون خداوند توان تجلی دارد - صفتی می تواند بیشتر از تعادل اش متجلی کند و اینگونه کژی زاده می شود - این تجلی می تواند حاصل یک لحظه باشد - یک لحظه هجوم نفس - یک لحظه وسوسه منیات - یک لحظه فقط یک لحظه غفلت - به قول خواجه رومی : من ز مکر نفس دیدم چیزها - کو برد از سحر خود تمییز ها .... دلم می گیرد گاهی از کژی خودم در همان یک لحظه ها - و از تمام خودم که خود را قضاوت می کند - شاید همین قضاوت خودم مهم تر باشد از نگاه دوستان که این می ماند و آن گذراست - ما آدم ها یاد گرفته ایم هم را قضاوت کنیم - یاد گرفته ایم همان را ببینیم که می خواهیم و به شدت تابع من خویشیم .... نمی ماند از همرهان هیچ بر جای - دلم خون شد از غصه ساقی کجایی....
تکه ای از خودم را گم کرده ام - جایی در زمان و یا شاید نقطه ای کور در لازمان - اصلا فرقی نمی کند که کجا - اما جای خالی اش همیشه مثل جای کهنه یک زخم - زخم قدیمی یک کهنه سرباز درد می کند و آنقدر به جای خالی اش خو کرده ام که دیگر تقلایی برای بودنش جوانه نمی زند - گاهی نسیمی از دیار کبریا مرا می برد به آنسوی دیوار های عریض زمینی بودن و باز می گویم بی خیال ... همین بی خیال گفتن های بی هوا ، هوای تازه ای است در تمدید نفس های اجباری ،لبخند های کاغذی....
از صبح دارم فکر می کنم ... آدمهای زیادی هستند که هنوز توی غارها زندگی می کنند ... یادگار پدرانشان-گمانم دوران غار نشینی تا ابد ادامه دارد ... غارهای متحرکی که با خودشون حملش می کنند ... انها در غار خودشون زندگی می کنند نفس می کشند می خندند راه می روند غمگین می شوند یا شاد ... همیشه در غار خودشان اند... اما انسان برای در غار ماندن متولد نشده ... حق هیچ کس نیست ماندن در این غار تنهایی ... بعضی ها مهربان تر اند و غارشان روشن تر ... بعضی ها هم تاریک تاریک ... ولی همه تنهایند ... سرنوشت به کسی رحم نمی کند...شاید اگر ما غار نشینان با هم اگر قدری به هم رحم می کردیم سرنوشت هم مهربان تر بود
همیشه برای اهل اندیشه اوقاتی پیش می آید که حقایق چون چشمه های روشنی از نور در درونشان جاری می شود - عقلا این دقایق را در میابند و حکما قدر می نهند - در این اوقات دریچه ای به لایتناهی باز می شود و انسان در آن قدم می زند - خیلی از شعرا این دقایق را دریافته اند - شعر قبل از شاعر وجود داشته و شاعر در این دقایق در دریچه های ناب حقیقت آن را می یابد و در این عالم متولد می کند .... دقایقمان سرشار و وجودمان مملو از نور باد
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار - کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
مادرم که از سفر برگشت گفت در کویر یادت کردم گفتم فلانی آسمان شب کویر را دوست دارد با ستاره هایش، یک لحظه بهت زده شدم، چه به سر من آمده که مدت هاست فراموش کرده ام که آسمان را دوست دارم با ستاره هایش
ما آدم ها موجودات غریبی هستیم... گاهی خودمان هم نمی دانیم درونمان حرفش حسابش چیست، اگر کسی لطفش زیاد بود محبت می کرد بی حساب می رویم در لاک دفاعی، لابد با خودمان می گوییم حتما چیزی در من هست که او آن را می خواهد، می خواهد گنج مرا بدزدد، فکر می کنیم و تصور مان از ارزش مندی خودمان ترقی می کند، بعد طرف را پس می زنیم، به او بی توجهی و بی مهری می کنیم.... هیچ کداممان از باران چیزی نیاموخته... باران وقتی می بارد هیچ نالایقی نیست که در زیر آسمان خیس نشود....
همیشه اعتقاد راسخ داشتم به اینکه زیبایی حقیقی زیبایی درون است -آنچه با چشم سر دیده می شود عاریتی و مجازی است-زیبایی حقیقی در مقابل اب و باد و آتش و عمر پایدار است - زیبایی حقیقی طعمه زمان نمی شود -نمی شود به قیمت ارزان تیغ جراحی طبیبان خریدش- نمی شود به هر نگاه هرزه ای فروختش -زیبایی حقیقی ماندگار است و هر روز که به عمرش اضافه شود زیباتر می شود -بعد از مرگ جسم می ماند و به حیاتش ادامه می دهد - زیبایی حقیقی ارزان نیست و صد البته مخاطب خودش را می خواهد شاید شاید یک از میان هزاران ... این روزها چهره ها همه دستکاری شده حسن فروشان است بلکه دیده نابینایان به دیدار زیبایی بینا شود ولی هزار افسوس که هنوز و هنوز این کوران عصا بدست از این دیدار به دیدار دیگر پناه می برند و صد البته که در پس این چهره های عاریتی زیبایی را نمی یابند ...
امروز دلم هوای شعر گفتن کرده بود - نگاه کردم ... عمیق ... به درونم ... دیدم کلمات را که یخ زده اند ...دانه های برف هم مثل ابیات زیبای یک غزل اند - هر کدام یک رنگ و بو دارند و بی بدیل اند - اما تکه های یخ زده تگرگ... فقط می توانند ویران کنند - هر دو از دل یک ابر می آیند - یکی شور انگیز و اهورایی و دیگری... گاهی زندگی آنقدر پیچیده می شود که نمی شود یک لیوان چای ریخت و کنار پنجره نشست و گفت بی خیال ... گاهی آدم گمان می کند در این کرانه وسیع چند میلیارد سال نوری چیز های وسیعی برای دل بستن نیست جز لبخند مادرت نگاه پدرت و یک جرعه ناب آرامش
ماهی عیدمان مرد - فقط پنج روز زنده ماند - در تشت بزرگی که گوشه خیابان بود با ماهی های دیگر شاید شادتر به نظر می رسید - ولی در تنگ کوچک سفره ما غمگین بود - زیاد تحرکی نداشت - گاهی ساکن در آب می ایستاد و یک گوشه را نگاه می کرد با دهانی که همیشه باز و بسته می شود - شاید دلش تنگ شده بود برای خیلی چیزها - شاید حافظه او مثل بقیه ماهی ها سه ثانیه ای نبود - چه نعمت بزرگی است برای ماهی های کوچک تنگ حافظه سه ثانیه ای - یادشان می رود دریایی هست - خاطره ای از دریا ندارند تا برای ماهی های قفسی دیگر تعریف کنند - یادشان می رود دوستانی داشتند - یادشان می رود هر بار برای اینکه آب تنگ را عوض کنند باید نفس نکشیدن را لحظاتی تحمل کنند - خیلی چیزها را یادشان می رود که باید یادشان برود تا شادتر باشند - ماهی ما آخرین بار که آب تنگ را عوض کردیم مرد .... به همین راحتی -... دیگر برای سفره هفت سین ماهی نمی خرم - نمی خواهم خواهش من برای دیدن یک موجود زنده در قفس منجر به مرگ او شود - شاید آن یکی هم حافظه اش سه ثانیه ای نباشد
چه چیزی ورای مرز های انسان بودن اهمیت دارد- چه کسی بود اول بار که با خطوط نا هنجار تفرقه انسان ها را از هم جدا کرد خطوطی به نام رنگ پوست - دین - اعتقاد و ملیت -... همه ما اول یک خانواده بودیم - اول بار که به این سرزمین امدیم همه بی هم تنها بودیم - ما در صلح بودیم تا آنکه قابیل هابیل را کشت - اولین خط تفرقه اینجا گذارده شد- خطوط بی احساسی که تحت مرز بندی آن برادر برادر را می کشد... ما در ابتدا انسان بودیم و بعد ... بعضی هایمان از انسان بودن خسته شدیم و بعضی ها فقط بعضی ها انسان ماندیم - آنها که ماندند بر آنچه بودند بر همانند، در هر سرزمینی که باشند ، در هر ملیتی هر نژاد و مذهبی - هیچکدام مرز ها را نمی بینند هر چند به ارتفاع دیوار چین قد علم کرده باشند - اینها همه با هم پیمان اخوت دارند و مرزهای انسانیت آنها را در یک سرزمین قرار داده است - یک سرزمین به نام زمین....
گاهی دل آدم می گیرد - دلت یک دوست می خواهد از نوع واقعی - از همان ها که دلت را می خوانند یکرنگ اند و رنگی نیستند همان ها مثل بلورند مثل آب ... - از همان ها که پیدا نمی شوند و همان جواهراتی که می مانند در زیر پوستین تنهایی و کسی کشفشان نمی کند - ... ای روزگار اینگونه که تو می تازی ساقه ظریف هیچ شقایقی از گزند تازیانه تو در امان نیست - بگذار نسیم لمحه ای زلف بید را در این دشت تابستان دیده نوازش کند شاید ... آنی آرامش ...شاید لحظه ای سکون
ما - انسانها- ارواح علوی مقیم این سفینه سفلی – سردرگم ایم در میان هویتی که اخذ کردیم و آنچه در حقیقت هستیم – در میانه راه اسیر " کسی شدن " شدیم – یادمان رفت ما خودمان کسی بودیم – ما آینه دار همه عقول علوی، امانت دار تمام معانی الهی و هست تمام هست ها بودیم – به بند شدیم – پرندگانی مهاجر در ساحل دریای بی نهایت حکمت – پای در بند خیال – خیالاتی که بعد از مدت ها خاکی شدن رنگ و بوی ناسوتی گرفت – کسی بودیم کسی نماندیم –نفس ، این ابزار گرانقدر که رسالت داشت پرده های رنگ رنگی را نشانمان دهد از عالم خیال منحصر به خاک شد – خواستند عالم دیگری را نشانمان دهند ورای ادراکات واری حواس – محبوس حواس شدیم – محبوس ذره ذره ماهیتی که هستی ای ندارد جز به تصور خیال ما – و اینچنین انسان ، این عالم کوچک محبوس پرواز را از یاد برد و زمینی شد – باید بمیریم از این هویت مجهول تا متولد شویم باز بر آن هست که می ماند
"دشمن خویشیم و یار آنک ما را می کشد غرق دریاییم و ما را موج دریا می کشد"
آدمهای زیادی را در طول زندگی مان می شناسیم و خواهیم شناخت - بسیاری از این آدمها موقتی بوده اند و هستند - آدمهایی که قرار نبوده همیشگی باشند چرا که فلسفه وجود آنها در زندگی شما ریشه های کم عمقی دارد که به اندکی نسیم متلاطم می شوند - اینها دانه های سر در گمی هستند که در کولاک زمستان هایشان به شما پناه آورده اند - بهارشان که سر برسد خود را می سپارند به دست نسیم و می روند پی سرنوشت سبزشان - هم کولاک و هم کهنه درخت سالخورده انیسشان را از یاد می برند - ولی تو مهربان باش- باز هم در کولاک بی مهری حیات آدمها آغوش دلت را بگشا به روی روح های تنها و بی پناه شان - بهار که سر برسد تو را فراموش می کنند ولی مهربانی تو با تو می ماند - یک دشت گل آفتابگردان یک آسمان خورشید
فکر می کنم بخش عمده ای از درون نا آرام ما مربوط باشد به دغدغه های فراوانی که خودمان برای خودمان ایجاد می کنیم - دوستی به من گفت روزی به سنی خواهی رسید که می فهمی آنروز آینده محسوس تمام تقلاهایی هست که روزی داشته ای و چه به ان ارزو ها رسیده باشی چه نه به ارامش می رسی - راست می گوید - ما از آنچه طالب آنیم و ارزویش را داریم چارچوبی ذهنی برای خودمان می سازیم - این ارزو ها (نه اهداف چون اهداف به مسیر زندگی شکل می دهند ) همواره ما را به تقلا برای چیزی شدن غیر از انچه هستیم وا می دارند و ما حس دردناک نا رضایتی را تجربه می کنیم - شاید بهتر است در این عالم در هر جایگاهی که هستیم و با هر هستی ای که به آن تعلق داریم ذهنمان را به سکوت واداریم - دور باشیم از تقلای نا خوشایند چیزی شدن و با پذیرش آنچه هستیم و تمام انچه به ما عطا شده است در سایه ارامش زندگی کنیم - این مطمئنا برای ما بهتر است
چشم که گشودیم متولد شده بودیم - هیچ انتخابی را یادمان نمی آید برای این حدوث - تولدمان نوعی اجبار بود ولی حیاتمان اجبار نیست انتخاب است - هستیم چون می خواهیم باشیم - شاید بخشی از این انتخاب تعبیه در فطرت باشد - ناخود آگاهی میراث لازمان که با خود به این زمان آورده ایم - حب نفس - ولی من گمان می کنم بخش بیشتر این انتخاب حاصل امید باشد نه حب نفس- هستیم چون درون ما می خواهد زیبا باشد می خواهد باشد و تولد به نوعی وقوع و حدوث زیبایی است و زیبا ماندن اراده می خواهد و اشتیاق به زیبا ماندن این اراده را تضمین می کند
حسنت به ازل نظر چو در کارم کرد - بنمود جمال و عاشق زارم کرد
من خفته بدم به ناز در کتم عدم - حسن تو به دست خویش بیدارم کرد
حصار است دورمان - حصاری از بینش ها و نگرش ها - همان نگاره های عبوسی که خودمان نتراشیدیمشان - دسترنج اندیشه جامعه بی رحمی است که با معقولات و ارزش های حقیقی فاصله دارد - جامعه و مردمی که پشت به پشت دست به دستشان می کنند - نگاره هایی که سد ایستاده اند بین ما و حقیقت - حجاب هایی از جنس بینش، منحوس ولی نامرئی - باید شکست این بت های سنگین را - باید زدود تیرگی افکار ناموزون را - هیچ تعقل معقولی ارزش هایی را نمی پذیرد که جامعه ناسالم به آدم هایش القا می کند - ارزش هایی بی ارزش که در تقابلات ناموزون ما ارزشمند شده اند - ثروت ، مدرک ، اشرافیت ، مقام و .... چشم های عقلمان که باز شود کمر احترام خم نمی کنیم سوی این بتان ناموزون - زانوی تعظیم باید خمیده ارزش هایی شود که مدت هاست از زندگی ما رخت بسته اند - انسانیت ، شرافت ، حکمت و آزادگی
نقاش محله ما دکانش از همه دکان ها سوت و کور تر است - وسط انبوهی از تابلوها نشسته است و هر روز نقش می زند - امروز دیدمش که نقش آسمان را می زد - معلوم است که باز هم امید دارد - فکر کنم هنوز باورش نشده است که مردم این روزها همه نقاش اند - از خودشان بوم می سازند و در صورتشان نقش می زنند - نقش تو را نمی خرند نقاش - این مردم خریدار نقش هایی هستند که نقاشش بر بوم چهره خود کشیده است نه بوم تو
می گویند از هر دست بدهی از همان دست می گیری - من فکر می کنم این قانون ثابتی در صرفا این دنیا نیست - دنیا قوانین خودش را دارد هر چند گاهی بی رحم ولی قانون قانون است - بعضی ها ، همان هایی که به دنبال رهایی اند - رهایی از منیت و خود خودشان - اینها از همان دست که می دهند از همان دست پس نمی گیرند - اینها تخم محبت می کارند و کینه و خصومت و درد می بینند از این عالم - از آدمهایش - اینها بخشندگی، محبت و نیکی را دوست دارند - برای بزرگ شدن خودشان مهرورزی می کنند - جوری حسد را کشته اند که گمان می کنی هرگز آن را نیاموخته اند - اینها کمتر در این عالم از همان دستی که می دهند می گیرند - دنیا وسیله ای می شود در جهت کشتن بیشتر منیت شان و از خود تهی شدنشان - زجرشان می دهد، آزار می بینند بی مهری و تنهایی و با تمام این سختی ها باز مهربانند - کوزه ای می شوند تهی که سر انجام از دریای وجود الهی سرشار خواهند شد ...
الهی، در این حجم سبز، بی رمق تر از نی نای چوپانی که تمام بره هایش را به تاراج زمان سپرده است تو را صدا می کنم، دست گیرم نشوی از هزار هزار فرسنگ فاصله ناامیدی سقوط می کنم ، دستم بگیر، همینجا ، در همین لحظه های رنگ و رو رفته کم نور که بودنم را مجالی نیست جز به نور تو ، ای نوری که هر نوری به تو روشن است و ای امید امیدواران