محرم راز

بایگانی
آخرین مطالب
نویسندگان
پیوندهای روزانه

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

از نه سالگی نقاشی می کشیدم - به عشق کشیدن صورت مادرم دست به قلم برده بودم بدون اینکه کلاس برم و یا از کسی بیاموزم و یا مثل رسم جدید و خوشایند آموزش های الکترونیکی از آموخته های به اشتراک گذاشته شده دیگران استفاده کنم - مادرم را کشیدم و وقتی خودش را دید لبخند زد و گفت عینهو خودمه - بعد ها وقتی به آن تصویر نگاه می کردم لرزش قلم و خطوط غیر مطمئن و ناموزون را احساس می کردم ولی در نه سالگی همان تصویر خودش خیلی بود ...یادمه اولین نقاشی کاملی که کشیدم منظره زیبایی از یک دختر بچه بود که بره ای در دست داشت -سیاه قلم بود ولی من جز مداد ابزار دیگری را نمی شناختم مداد رنگی های من هم به لطف ته مانده های مداد های قبلی خوارانم و بسته شش رنگ مداد رنگی خودم چنگی به دل نمی زد - مادرم قاب کرد و گذاشت روی دیوار - یادم نیست سرنوشت آن اولین هنر ولی احساس غروری که داشتم یادم مانده ... کم یا زیادش را نمی دانم ولی استعدادم قابل انکار نبود ... وقت کنکور که شد خیلی ها گفتند برو دنبال هنر ... می دانستم موفق می شوم شاید خیلی بیشتر از کسانی که مدعی اش بودند ... حرفم همیشه این بود که نمی توانم هنرم را بفروشم من ادمش نیستم ....و نرفتم ... زمان بسیاری از چیزها که یادمان بوده از یادمان می برد ... یادم رفته بود که نمی توانم هنرم را بفروشم .... دو ماه پیش به سفارش یکی دوستان خوبم شروع به کشیدن کاریکاتور برای یکی از انتشارات کردم ... تعدادش خیلی زیاد بود و زمان بسیار محدود... به طبع فشاری زاید الوصفی را متحمل شدم ...می خواستم وارد این وادی شود ... از کارهای فرهنگی خوشم می آید و خیلی کم به بعد مادی قضیه فکر کرده بودم  ... هنگام تحویل کار با فضای شگفت انگیزی مواجه شدم که تمام تصورم را از محیط فرهنگی بهم ریخت .... یک خانه خیلی قدیمی ته یک کوچه و دو نفر بیشتر شبیه دلال های بازار... صحبت کشید سر نرخ کار ... ما به کسانی که یک صفحه کامل و رنگی برای کتاب می کشند صفحه ای سه هزار تومن می دهیم این که دیگر سیاه و سفید است !!!!  جدای این طرز رفتار طوری بود که یادم رفت هنرم را می فروشم ... یک لحظه خودم را در قالب نیازمندی احساس کردم که می خواهد قالیچه قدیمی مادر بزرگش را بفرشد و سر قیمت اش چانه می زند ....  کسی که چهل صفحه کامل تصویر سازی می کند 120 هزار تومن عایدی دارد... این چیزی بود که خریدار می خواست به من بفهماند ... مفهومی دردناک ... هنر هم یک کالاست ...گمانم همان عقیده قدیمی ام بهترین بود ... هنرت را نفروش .... هدیه بدهی شآن اش بیشتر است ... مسلما چیزی نگرفتم و آمدم بیرون ... گفتم این کارها مال شما هدیه می دهم به خودتان ... ان شالله کار خوبی از آب در بیاید و رفتم ... اخمش تو هم بود و گفت حالا شماره حساب دادید پول را برایتان می ریزم ... فکر کنم هیچ وقت فرق بین هنر و پول را احساس نکرده بود 

آسمان کشتی ارباب هنر می شکند 

تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم 



  • معصومه نیکبخت

گاهی ندایی در درون من می گوید چه می خواهی ... حقیقت اش نمی دانم چه می خواهم ... شاید اگر می دانستم دنیایم جای بهتری بود برای دل بستن ... الان نمی دانم چه می خواهم که به آنچه خواسته ام دل ببندم ... اسیر چیزی شدن و خواستن اش فاصله چندانی ندارد ... وقتی چیزی را می خواهی اسیر خواستن اش می شوی ... این دل بستن ها دام است... گمانم چیزی نخواستن رهایی بیشتری نصیب انسان می کند تا چیزی را طالب بودن ... رها باید بود ... مثل گنجشگکانی که هرگز به دانه و لانه و دام راه فکر نمی کنند ... هر چه ما می کشیم از این اندیشه هایمان است ... پندار کسی شدن چیزی شدن کسی را داشتن چیزی را داشتن .... همه مجاز و غیر واقعی ولی تمام تکاپوی ما برای همین پندار هاست 

جمله خلقان سخره اندیشه اند - زین سبب خسته دل و غم پیشه اند 

بر خیالی صلحشان و جنگشان - وز خیالی فخر شان و ننگشان ....

  • معصومه نیکبخت
 مهربان که باشی آدمها بر چسب قیمت و تاریخ مصرف به تو می زنند - هر چقدر ارزشمند هم که باشی روزی تاریخ مصرف ات تمام می شود - آنروز برچسب قیمت را بر می دارند و پرت ات می کنند یک گوشه - یک گوشه دور شاید از خاطراتشان - همان ها که در آن همیشه آدمهایی کمرنگ حضور دارند و به خود پررنگشان محبت چندانی نکرده اند .... خاویار هم وقتی تاریخ مصرف اش تمام شود هیچ کس به یادگار دوران ارزشمندی نگه اش نمی دارد ... مهربان بودن سخت است - بلور شفاف تر که باشد وقتی می شکند خرد تر می شود ولی مهربان باش ... نه به خاطر آدمها - به خاطر نام مهربانی تا بماند و از یاد نرود - در زمانه ای که آدمها بعد از هر مراوده به این نتیجه می رسند که باید همرنگ جماعت شوند تا خرد نشوند تا نشکنند تا بمانند .... مهربان باش به پاس نام عشق که بازیچه دست کودکان شده است کودکانی در لوای بزرگان رنگ رنگ- به خاطر دوست داشتن مهربان باش - همان نهال خردی که از گرمای کویر به سایه مترسک پناه آورده است -به خاطر شکوفه ها به خاطر آفتاب به خاطر نسیم مهربان باش - این زمستان که بگذرد بهار بعدی نسیمی خواهد وزید تا گل و لای کهنه ی سرما را از صورت کویر بزداید - پس به خاطر مهربانی مهربان باش

  • معصومه نیکبخت

بعضی از آدمها با پاره ای نعمات به دنیا می آیند ... کسانی که به صورت خدادادی حائز شرایط خاصی هستند که در جامعه ارزش تلقی می شود ... ثروت، قدرت، محل تولد و زیبایی صورت ... نعمت هایی که صاحبان آنها سهمی در کسب اش نداشته ... ارزش های تلقینی جامعه ... ارزش هایی که ارزشمند تر از ارزشهای حقیقی که فرد خودش آنها را کسب می کند جلوه می کنند ... صاحبان این ارزش ها پتانسیل خیلی بیشتری برای شاد بودن در جامعه ظاهر بین دارند ... مقبول ترند محبوب تر و شادتر ... بر عکس کسانی اند که به دنبال حکمت و تعقل و اندیشه و عمل صالح بوده اند ... تنها تر و دور افتاده تر و مهجورتر...

ای دل بیا که ما به پناه خدا رویم

زان چه آستین کوته و دست دراز کرد

  • معصومه نیکبخت


دلم گرفته .... لغات گاهی توان تجلی ندارند ... معانی گاهی آنقدر عمیق اند که لغات چون خسانی سبک و بی مغز روی دریای معانی غوطه ور می مانند و روزهایی می آیند که دلت مثل ماهی ای افتاده در خشکی بی تابی می کند ... این روزها کسی را می طلبد که باشد و بدانی تمام وجود اش گوش است و بی آنکه بگویی می شنود ... گمانم باید باز هبوط کرد به همان سرزمین که حوا سیب سرخ حواله دل زود باور آدم کرد - باید باز برگشت به همان لحظه لازمان از تاریخ و این بار آن درخت را از ریشه کند و سوزاند و خاکسترش را به باد داد ... شاید همه آن چه قرار بود در این سرای ناسوتی نصیبمان شود به یک لحظه تنهایی اش نمی ارزید

  • معصومه نیکبخت