محرم راز

بایگانی
آخرین مطالب
نویسندگان
پیوندهای روزانه


این روز ها دلیلی برای نوشتن نیست

واژه ها همه فراری اند

هیچ لغتی ابدیت را معنا نمی کند

باید گذاشت و رفت

نقطه ها را گذاشت و خطهای سفید ممتد جاده ها را رفت

باید رفت تا انتها

شاید پشت کوههای عظیم ابدیت جایی برای ماندن باشد

  • معصومه نیکبخت


فراموشی رسم دیرینه ایست برای بشر - به ما ودیعه اش دادند - تنها نسیان روز ازل بود که درد آور بود - بعضی از فراموشی ها نعمت است - نمی شود دنیای شادی را تصور کرد که این یک قلم در آن نباشد - باید انسان بدی ها را فراموش می کرد وگرنه شادی مجالی برای بروز نداشت - واین بود که بشر فراموش کار زاده شد- خدایا فراموشمان نکن

  • معصومه نیکبخت


اینجا شهر است -آدما ، ماشین ها ، مغازه ها-یک دنیا همهمه - اینجا ادمها با اسب های اهنیشان همیشه عجله دارند -  همه فکر می کنند می خواهند به قصر شاه پریانی برسند - همان قلعه های سر به فلک کشیده از فولاد و سیمان که از ان تو دیگر اسمان پیدا نیست - پرچینی ندارند  که از کنارش دشت را تماشا کنند - شبها ماهتاب را نمی بینند که شبهایشان را رویایی کند -اینجا شهر است - دود تنفس می کنیم - صدای بوق و آژیر می شنویم - برای زودتر رسیدن با هم وسط غوغای بوق های ترافیک دعوا می کنیم- فریاد می زنیم - خشمگین می شویم -روز را با همین کلنجار ها شب می کنیم و ساده لوحانه اسمش را می گذاریم زندگی - نمی دانم این همه هیاهو برای چیست - راستی ما می خواهیم اینجا به کجا برسیم؟!

  • معصومه نیکبخت


تاریخ را که می نویسند نام آنهایی را پر رنگ تر می نویسند که پر رنگ تر زیسته اند و من بی رنگ زیستم - خواستم بی رنگ باشم - خواستم باشم ولی نباشم -گمنام باشم ولی آشنا - در دور هم نزدیک -خواستم بلور باشم  می دانی بلور بودن سخت است گرد که می گیری کدر می شوی - اه که می کشند دوده اش چشمانت را سرخ می کند گاهی در اتش که باشی سیاه می شوی پرتت می کنند له ات می کنند - می شکنی هزار تکه می شوی -و هر کدام باز یک بلور و دوباره هرکدام یک تجربه از بلور بودن -تمام آسمان در همه هزار تکه ات هنوز پیداست -زیر طاق آسمان، آسمان را دلت جای می دهی در آب به رنگ ابی -بی رنگ - و چه رنگی است خالص تر از بی رنگ - بلور که باشی گاهی عزیزت می کنند گاهی می شوی تیله می شوی بازیچه  دست کودکان -بلور که باشی هر چقدر بشکنندت باز هم بلوری

  • معصومه نیکبخت


همیشه راههایی هست برای نرفتن، حرف هایی برای نگفتن و  فریادهایی برای نشنیدن- ولی سکوتهای زیادی هست که فریاد می زنند که "من وجود دارم" بعضی سکوت ها را باید شنید بعضی ها را باید فریاد زد بعضی ها را باید قاب کرد گذاشت کنار طاقچه خاطرات - بعضی از سکوت ها خیلی شنیدنی است - هزار هزار کلمه تنیده به هم که در ابهام مانده اند در ابهام عظمتی که از نمایشش قاصرند و با هم در سکون می مانند تا یکجا شنیده شوند حاصلش می شود سکوت می شود نگاهی می شود که در عمقش ماهی ها هم یادشان می روند که غرق دریا نیستند

  • معصومه نیکبخت

وقتی آدم های پیر را می بینم گوشه و کنار این عالم یک کلمه در ذهنم تداعی می شود :"سرانجام یک تولد" .یادم نمی آید که چه زمانی بود که اولین نفس را در ریه هایم احساس کردم، نمی دانم شاد بودم یا غمگین، مجبور بودم یا داوطلب، شاید مِن مِن کنان گوشه ای ایستاده بودم و تولد جسم خاکی ام را تماشا می کردم- آن روزها را به خاطر ندارم همچون روزهای آغازین، روزهای ازل و این جسم خاکی که اکنون روح مرا، مرا حمل می کند اولین چیزی بود که به ودیعه به من سپردند گفتند این از آن تو - دوستش داشتم به من آموخته بودند که دوستش بدارم باید دوستش می داشتم باید عزیزش می داشتم که اگر این جسم نبود این عالم سفلی مرا نمی پذیرفت بار امانت را این خاک بود که پذیرفت پس عزیز بود این کالبد -کالبدی از جنس همین عالم -کم کم فراموش کردم که این جسم مایملک من است مثل همه چیزهای دیگر این دنیا مسئول بود که در خدمتم باشد مثل باد و ابر و خورشید - کم کم فراموش کردم همه اینها را و من مخدوم او شدم شد برایم صنم - مجذوبش شدم یادم رفت مخدوم من است گمان کردم اویم و درست از همین جا بود که جدال آغاز شد - فراموش کردم که ام- کجایم برای چه آمده ام - این جسم بیگناه که اکنون آنقدر می خواستمش که در آغوش او آرمیده بودم  شد برایم قفس- فراموش کردم بهشتی را که وعده داده بودند بوی ریحان برایم تنها خاطره ای گنگ بود روزهای بارانی مرا به یاد روز هبوط نمی انداخت تنها نمی دانستم چرا دلم می گرفت بوی خاک نم خورده که می امد یادم نمی آمد که چرا آشناست - و ما خود را خود خودمان را فراموش کردیم  و این جسم  محصور قرار نبود اینها را به یاد آورد - روز ازل پیمان را با او نبسته بودند - قرار نبود که او از حصار زمان و مکان فراتر به گذشته ها و آینده پیوند بخورد نمی دانست که ابدیت چیست جسم مشتاق اصل خود بود مشتاق خاک قرار دادش که تمام می شد به اصلش بر می گشت من نیز باید به اصلم بر می گشتم او مشتاق به اصل بود و من عاشق او - نمی دانستم اصل من خاک نیست او را دوست داشتم و نه اصلش را -من از جنس اصل او نبودم من از جنس خاک نبودم -خاک برای من تاریک بود نمور و سیاه و کثیف با موجودات ریز و چندش ناکی که یادش تا مغز استخوانم را به لرزه در می آورد - و این چنین بود که از مرگ ترسیدم پیش از این که بدانم هر سفری را پایانی است و این است پایان سفر تولد

  • معصومه نیکبخت

انسان کامل مجموعه ایست از تضاد ها که مثل قطعات پازل با هارمونی در کنار هم قرار گرفته اند و به وجودش معنا می بخشند.

  • معصومه نیکبخت

همیشه کسی هست

با تو می ماند

میان غربت آن روز های محال

که هرچه زینت دنیاست رنگ دلتنگیست

همیشه کسی هست

پاک تر از یاس

و دلربا تر از آسمان کویر

که بر ترنم سردت ستاره می بارد

زلال چون باران

و راستین چو آیه های کلام

همیشه یکی هست و با تو می ماند

  • معصومه نیکبخت