محرم راز

بایگانی
آخرین مطالب
نویسندگان
پیوندهای روزانه

گفته بودی که نگاهت ســـــرد است

آن مرد که آزرد دلی نامــــــــرد است

گفتم که دلی چو آسمان باید داشت

گفتی که بنای آســـمان بر درد است

  • معصومه نیکبخت

روزهایی هست که بیش از زندگی به مرگ فکر می کنم...روزهای روزمرگی ، روزهای وحشت، روزهای .... یک روز می آید که تکه خاکی که با خود حمل می کنیم به مادرش زمین تحویل خواهیم داد ولی پیش از آن، مردن، نمردن است ... باید هر روز را مرد و روز بعد تازه متولد شد ...در این سفینه دوار فراوان اند مردمانی که هرگز قبل از مرگ نمرده اند و  یا شاید بعد از یک بار مردن هرگز باز متولد نشده اند و مردگانی هستند که راه می روند، لبخند می زنند و می اندیشند ولی هرگز قبل از رفتن از این سرزمین دوباره متولد نشده اند... وقتی که دردها چون ذرات گدازان عذاب بر تو نازل می شوند و از حرارت سوزان آن گمان کردی نابود شده ای دوباره مانند ققنوس متولد شو ... همین تولد های دوباره است که به زندگی معنا می دهد وگرنه زمین تبدیل می شود به گورستان مردگانی متحرک که هنوز به آسمان چشم دارند...

  • معصومه نیکبخت

تنها چیزی که به آن علت انسان را انسان می نامند تخلق به اخلاقیات انسانی است وگرنه آدمی زاده بدون گذشت، مهربانی ، شرافت و انسانیت حیوان متفکر و ناطقی است که جهان را به میل خود تغییر می دهد

  • معصومه نیکبخت

الهی

کاش می شد باور کنم که نیستی و من ناگهان پدید آمدم در هیاهوی بی مرز این هستی پر تلاطم و از نیستی بی پایان ناگهان بی هیچ اراده ای هست شدم و بودن را آغازیدم... باور کن در گیر و دار ناموزونی ها و نا همگنی های مردمان این عالم، همان ها که باور هست شدن ناگهانی آنها بدون هیچ اندیشه ای و هیچ فکری در پس خلقتشان کمتر آزار دهنده است تا بودن شان در پس یک حکمت زیبا و دور اندیشانه ، باور نبودن تو دلچسب تر است .... ولی نمی شود فریاد کاینات را انکار کرد و حقیقت بودن تو مانند خورشیدی است که نا دیدنش چونان کشتن نگاه است در برابر نور مطلق... و تو تا ابد می مانی و بهت من از حکمت خلقت تو شاید تا ابد مستدام نماند...


  • معصومه نیکبخت

گاهی باید بنشینی کنار یک درخت

بی خیال سروهای همیشه سبزی که از پاییز می ترسند

بی خیال سیب های اوج نشینی که مجذوب زمین اند

بی خیال ماهی هایی که به تنگ عادت دارند

بی خیال آدم

بی خیال حوا

بی خیال اولین گناه

بی خیال آن شبی که آسمانش تا صبح گریست

گاهی باید بی خیال همه چرا ها شد

بی خیال بی خیال

کنار آن درخت هم که باشی آفتاب برایت طلوع خواهد کرد

  • معصومه نیکبخت

گاهی نگاه می کنم به دنیای خاکی هایی که سراسر تضاد اند - خوب ها ی کم در کنار بدهای فراوان ... اگر خوب بمانی تنها می شوی ... گمانم این قانون است ... تنهایی یک بوته سبز در میان شوره زار قانون است ... گاهی می مانم در میانه جاده ای بی انتها ، تنها  با تابوت ایمانی که به دوش می کشم

  • معصومه نیکبخت

این روز ها عجیب خسته ام ... انگار بار اندوه آدم و حوا را در غروب غمناک هبوط به دوش می کشم .. انگار دیروز سرآغاز هیچ فردایی نیست ... انگار این تکرار های بی قرار سر نو شدن ندارند... باید نشست و گریست به حال روزهایی که سر به گریبان آفتابی هستند که طلوع نمی کند

  • معصومه نیکبخت
اگر سهم ما از عشق مهربانی صلح و دوستی دنیای کثیفی است که هر روز در پس خبر های نا خوشایند سرزمین های دور و نزدیک و انسان های اشنا و بیگانه به گوش می رسد پس چرا خدا ما را آفرید ... به گمانم بی وعده مصلح آخر الزمان وجود خداوند شک عطیمی بود که باور نبودنش دلپذیر تر از بودنش بود چرا که ناگوار است باور به وجود خدایی که این همه نا مردمی را ببیند و جهان را همینگونه در غلبه پلیدی به پایان برساند...
  • معصومه نیکبخت

الهی دلم گرفته از زمینیانت-هوای آسمان تو را دارد... 

  • معصومه نیکبخت

نمی دانم دقیقا از کی آغاز شد – از کی بود که همه چیز انسان را تظاهر های ارزان قیمتی ببینند که در صورت متجلی می شود و قضاوت هایی که مورد جماد و نبات و حیوان از روی ظاهر می کنند در مورد اشرف مخلوقات جاری کنند – ظاهر یک اسب یک شاخه یاسمن و یک کرکس با هم متفاوت است و قضاوت در مورد ماهیت این موجودات از روی همان ظاهر اوست و اما انسان ... نمی دانم چرا گمان کردیم کسی که بینی بزرگ دارد نمی تواند مهربان، صادق و پاک باشد یا کسی که کوتاه قد تر است طبع بلندی ندارد و...و یا شاید یادمان رفت که کرامات انسانی است که انسان ها را متفاوت می کند نه صورت های متفاوت که به جهت تشخیص فردی به عنوان نعمتی از جانب پروردگان به ما ارزانی شده بود – شاید نسل ما آنقدر تهی شده است از اخلاقیات که ارزش ها را در پرداختن به ظاهری ببینید که با مبلغ نا چیزی تغییر می کند – این روزها باید نشست و گریست به حال عظمت انسان که در گردباد سطحی نگری ها سرگردان است ولی امروز هنوز هم ندای " الست بربکم" به گوش می رسد

  • معصومه نیکبخت

خداوندا صبر عطا کن در تحمل دردهایت و در پرهیز از ارتکاب به گناهان و در ملاحظه با بد خویی ها و در امید به رحمت ات و در انتظار نداشتن از بندگانت که تو بسیار بخشنده و مهربانی

  • معصومه نیکبخت


گاهی حقایق واقعیت هایی نیستند که تن به درک شهودی و لمس بصری دهند - منزوی و ناشناخته باقی می مانند مانند گنجهایی در عمق- منتظرند تا کسی که به دنبال درک آنها خروارها صورت و تظاهر را به کناری نهد و برای شهودشان نفس خویش را به مخاطه اندازد بیاید .

حقیقت همیشه منتظر است اما در این سرزمین کهنسال مردهای راه به گمراهی سرگرمند- شاید در پس انزوای این شبهای تاریکی روزهای پر امید بدمد -روزهایی که غرق در تجلی حقیقتند

  • معصومه نیکبخت

وقتی برای کسی بودنت بی ارزش شد ... نباش  ... هیچ درمانی برای کمرنگ شدن بهتر از بی رنگی نیست

  • معصومه نیکبخت
اینبار از بهار که رد می شدی سلام مرا به شکوفه ها برسان بگو دیرگاهی است که اسیر خزان اند شاید دعای شکوفه ها رهایمان کند از این بادباران نامرد که از گذار اش جز تاراج برگ های زرد و سبز و قرمز نصیبی نداریم شاید در پس دلمردگی سرد شتا ، در ورای کولاک حوادث، خمیده درخت های ما هم آرامش سبز را به خود دیدند شاید اینبار پس از همه این فصل های سرسخت باز هم بهار بیاید... دیر گاهی است که در خزان اسیریم
  • معصومه نیکبخت

به تو که رسیدم -تکه ای از تو را با خود خواهم برد - مثل یک دانه برگ از تمامیت یک درخت -  و تو را با خود به عمق می برم- به درون خورشیدم -به سرسرای نور - من آنجا خواهم سوخت و با تکه  ای از تو یکی خواهم شد -من تو و پهنه نوری که در آن غرق می شویم - به اقاقی ها که می رسم یاد تو می افتم - یاد تو یاد تمام گلبرگ های هستی      

  • معصومه نیکبخت

به اشیا و گیاهان و حیوانات که نگاه می کنم تفاوتی نمی بینم بین آنها و جسم خودم . شاید بدن من جسم درختی بوده در یک بیشه بکر و یا گنجشکی بوده شاداب و سرزنده و یا شاید بدن آدمیزاده ای بوده اسیر خاک مثل من و یا شاید ... تمام هستی و ذره ذره این کره دوار در حال تحول است از جسمی به جسم دیگر . از یک سنگ به یک موجود زنده و از یک موجود زنده به یک مشت خاک ... شاید اگر به حقیقت و رسالت روح در این سفینه خاکی واقف نبودم حق را به معتقدین تناسخ می دادم چرا که در بدون وقوف به بعد ماورایی انسان پیکره این عالم خاکی تحت یک وحدت شگفت انگیز به تکاثری زیبا دچار است که این حقیقت را گریزناپذیر می نماید که هر جنبنده ای هست و زنده ای و جمادی همه یکی است و لیکن انسان... انسان نه جسم بلکه روحی است از جنس عقول ماورایی که به اختیار اسیر است ، اسیر ابعاد و حواس این دنیایی .درست مانند پرنده ای که بالهایی برای پرواز به او بخشیده شده است و تمام این کره خاکی با هر چه در اوست بالهای انسان است برای پرواز... معامله عادلانه است اسارت در برابر عروج - چه نادانیم که سرگردان این حجم سبز در پی حقیقتی ارزشمندتر از آنچه در درونمان است می گردیم ... و کان الانسان کفورا...

شاید این اشعار مولانا اشاره به همین تناسخ جسمانی و تغییر ماهیت ماده در این عالم باشد و در انتها عروج روحانی انسان از این عالم تحول مادی و رسیدن به منتها علیه کمال روحانی:

از جمادی مردم و نامی شدم - از نما مردم ز حیوان بر زدم-مردم از حیوانی و انسان شدم -چه بترسم کی ز مردن کم شدم-حمله دیگر بمیرم از بشر - تا بر آرم از ملایک بال و پر- بار دیگر از ملک قربان شوم -آنچه اندر وهم ناید آن شوم...

  • معصومه نیکبخت


روزهای سخت می گذرد مثل روزهای شاد اصلا روز برای شب شدن آفریده شده است و شب برای روز شدن ... در تکرار روز و شب حکمتی است ... تنها تکراری که تکراری نمی شود

  • معصومه نیکبخت

ژل مو، فر مژه، مداد چشم، پد لاک پاک کن و ... تبلیغات تکراری کالاهای پر فروش دست فروشان مترو، بازارشان داغ داغ است، خوب می خرند چیزهایی را که صورت ها را تغییر می دهد. دلم می سوزد برای آدمیت ، دلم بد جور می سوزد برای کمال آدمیت، واژه ای که گم شده است میان هزاران واژه ناهنجاری که به خطا در فرهنگ جمال آدمها جا باز کرده اند. ولی چه فاصله عظیمی است میان مشاطه صورت و تعالی سیرت، این را به بهایی ناچیز می خرند که صد البته نماینده بهای ناچیزش است و آن را به تقوا و ایمان و اخلاص ...باید آدم بود تا بوی آدمیت گرفت، عجیب این روزها کسی در پی بوی آدمیت نیست...

  • معصومه نیکبخت


گاهی یاس در روزنه های امیدها و آرزوهای برآورده شده و لبخندهای ملموس با داسی دروگر منتظر ایستاده است و گاهی زندگی از لابلای تاریکی های وحشت و نا امیدی با چشمان امید لبخند می زند.

گاهی در میان آنجا که تا چشم کار می کند کویر است و سراب و وحشت گلی می روید مانند گلهای شاداب مرعزارهای خرم ولی تنها... سبزهای کویر همیشه تنهایند و با شکوه و دوست داشتنی که سبز بودن در بیابان هنر مردان بزرگ است ورنه که در احاطه چشمه های روشنی بخش و آفتاب ملایم و باران های روحانی سبز بودن وظیفه است نه هنر... سبز باش ، آنجا که همه گمان می کنند پژمرده ای آنجا که سرزمینت با تو مهربان نبوده است آنجا که سرابها بی رحمانه فریاد می زنند... آنجا سبز باش ... آنجا سبز بودن هنر می خواهد و تو در دستان یک هنرمند خلق شده ای...

  • معصومه نیکبخت

گاهی معانی فراتر از واژه های حقیری هستند که بر زبان جاری می گردند و درد ها سنگین تر از وزن های ملموسی اند که با این جاذبه ناچیز تعبیر می شوند.
این وقت ها باید نشست و به سکوت مجال داد تارهای خود را بتند، تارهای نا ملموس بی واژگی را در پودهای گنگ بی صدایی، تارو پودی که می تواند سرپا نگه ات دارد با لبهایی آغشته به لیخندی همیشگی، به روی مردمی که توان دیدن حقیقت تو را ندارند.

دلایل محدودی هست برای ماندن بر روی این کره خاکی وقتی به فریاد ها مجال پرواز نمی دهند. 

  • معصومه نیکبخت

کاش نفس کشیدن بیشتر اختیاری بود....

  • معصومه نیکبخت


آدمها .... راه می روند ، لبخند می زنند، حرف می زنند، شاد می شوند، غمگین می شوند... ولی همگی تنهایند... اینجا سرزمین سایه هاست... از کنار هم عبور می کنند ولی سایه اند سایه هایی که به عبور هم عادت دارند، سایه هایی حاصل از حصارهای بلندی که دور خود کشیده اند از بلوغ تا مرگ ... و کودکی دوران کمیابی است در این تکاپو و تنازع بی پایان بقا ... کودکان خودشانند حصار ندارند، کینه ندارند، مرزی نیست برای دوست داشتن هایشان، مالکیت هایشان غرق در بخل و طمع و حسد نیست، کودکان به دورند از تنازع سایه ها ، سایه های عبوسی که زیستن را در تاریکی های بی مرز تجربه می کنند و عشق را خاطره ای دور می بینند که برای رسیدن به آن در حسرتی گنگ دست و پا می زنند و نمی دانند برای عاشقانه زیستن باید مرزها را برداشت، دیوار ها را شکست و مستقیم در برابر انوار بی پایان مهربانی قرار گرفت ... اینجا در سرزمین سایه ها گمان می کنم تنهایی واژه ملموسی است که انتهایی ندارد...

  • معصومه نیکبخت

گمانم بهار که باز بیاید هیچ نشانی نمی ماند از زمستان جز دلتنگی عمری که گذشت

  • معصومه نیکبخت


الهی روزهایت را زنده ایم و شبهایت را آرام می گیریم ولی امان از روزگاری که زندگی را از یاد برده ایم

الهی گفتارمان رفتارمان کردارمان قدم هامان همه آلوده ظلم است به تو به خودمان به دیگران و هنوز سربلند می کنیم و می گوییم ...وَنَجَّیْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَکَذَلِکَ نُنجِی الْمُؤْمِنِینَ ... و چه فاصله عظیمی است میان ایمان ما و نجات تو .. ایمان ما در حد وسع ما و مدد تو در حد کرم تو ... فرعون درونم سرکشی می کند و من از ستم او به تو پناه می برم که اگر تو دست نگیری چه کنم...

 وَضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِّلَّذِینَ آمَنُوا اِمْرَأَةَ فِرْعَوْنَ إِذْ قَالَتْ رَبِّ ابْنِ لِی عِندَکَ بَیْتًا فِی الْجَنَّةِ وَنَجِّنِی مِن فِرْعَوْنَ وَعَمَلِهِ وَنَجِّنِی مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ

  • معصومه نیکبخت

تو را می نویسم -تو را می خوانم -تو را می گویم-ولی هنوز خسته ام-از همان لحظه که میوه جاودانگی را چشیدم -از همان لحظه هبوط-از همان دقایقی که خواستم زمینی شوم-از همان وقت هنوز خسته ام-خسته از حرف های نزده-کلمات ننوشته - راههای نرفته - خسته ام از دیوارهایی که تا ثریا کج کشیدیمشان - از رنگ هایی که از بی رنگ پر رنگ تر اند - از دردهایی که در حصار بی دردی ها احاطه شده اند - از امروز و دیروز و فردا ها- از واژه ها از واج ها... شاید نمی ارزید یک گاز از جاودانگی به تمام این خستگی ها ... دلم باز هوای همان بهشت را کرده است

  • معصومه نیکبخت


آدمهای موقتی - عشق های موقتی - روز های موقتی - سوزهای موقتی ... در این سرزمین موقتی گویا هیچ چیز واقعی نیست - همه چیز در هاله ای از توهم غوطه ور است - گویا همه ما مبتلا به دروغی هستیم که سزمینمان بدان محکوم است دروغی به نام حیات

  • معصومه نیکبخت


خورشید وقتی که می تابد نمی پرسد که چه کسی زیر آفتاب ایستاده است. از زیر سایه بان تنهایی مان که بیرون بخزیم زیر آفتاب ایستاده ایم. زیر آفتاب؛ گرم و مهربان و همیشگی، خورشید باش که آفتاب محبتت همه را گرم کند. خورشید باش، برای همه آنان که زیر آفتاب ایستاده اند . سایه نشینان که دیوار کشیده اند بین خودشان و تو، از گرمای تو کم نمی کنند تنها خودشان را در سرما محصور کرده اند.

دنیای ما بدون گرمای خورشیدهایش تل خاکی بی ارزش است که ارزش ماندن ندارد.

  • معصومه نیکبخت


خوشا به حال باران، وقتی که عاشقانه می بارد وقتی که بوسه می زند به دست های نیاز زمین، وقتی که جلوه ای می شود از تقدیس الهی عشق - خوشا به حالت باران، می باری و آسمان بعد تو آبی می شود و شفاف - در سرزمین من چشمهایی هست که همیشه بارانی است ولی هیج گاه آسمانشان آبی نمی شود اهالی سرزمین من رویا را از یاد برده اند عشق را فراموش کرده اند و غبار هزار سال طوفان به دلهایشان نشسته است  دست هایشان دیگر بوی خاک باران خورده نمی دهد - دیگر نبار باران اینجا کسی تو را نمی بیند اینجا تنها به باریدنت عادت کرده اند 

  • معصومه نیکبخت

"حرف هایی هست برای نگفتن، حرفهایی که تن به ابتذال گفتن نمی دهند" ... حرفهایی هست که در هزار توی پستوی دل مجال تجلی ندارند و می مانند ... هزار سال اسیر و غریب... پرواز را در بند بند سکوت از یاد برده اند و چشم های انتظارشان همیشه در راه واژه هایی می ماند که هرگز خلق نشده اند ...  واژه هایی  که فراتر از معانی متجلی می شوند و تا بی نهایت به درازا می کشند  ... این حرف ها تنها می مانند در سکوت زندگی می کنند و تنها در نگاه امتداد میابند ... همیشه حرف هایی هست برای نگفتن 

  • معصومه نیکبخت


بودن سخت است - باید باشی باید هم نفس بکشی هم نفس باشی هم از جنس آفتاب باشی هم از جنس خاک- باید غم هایت را لبخند بزنی و فریاد هایت را سکوت . باید در عین نبودن باشی وقتی که نبودن در بودنت حل شده و بودنت پوسته ای است پوسیده از تناقضات -شاید در این وادی پیر دلیلی برای ماندن نمانده - این روزها بد جوری دلم هوای نبودن کرده ..... کاش زودتر بیاید آنکه باید بیاید

  • معصومه نیکبخت

 

نازنین من

فردا وقتی که آفتاب دوباره سر بزند

مرا خواهی دید

در این سفینه دوار خزان زده  

ایستاده در سرزمینی که جز رد پای قرن ها سکوت میهمانی ندارد

هنوز پا بر جا ، استوار و پر امید

و تنها خورشید می داند که من

در این گنبد دوار در پی چیزی هستم

که با هر پگاه به دنیای من لبخند می زند

 

  • معصومه نیکبخت


اینجا - در نقطه بی نهایت زمین احساس می کنم درختی هستم که ریشه هایش از کاوش خاک دل بریده اند و شاخه هایش دل به باد سپرده اند - نمی دانم ریشه ها غالب می شوند یا شاخه ها- اما می دانم نه غلبه ریشه ها زمینی ام می کند و نه انقلاب شاخه ها از من پرنده می سازد و من همچنان هنوز سرگردانم - اینجا جایی میان فرش من و عرش تو

  • معصومه نیکبخت


التهاب التهاب التهاب

سرای مرموزیست سرای ما-در این سراچه ی عصیان در حصار خویش مدفونیم - نمی بینیم و نمی شنویم - خروار خروار التهاب سهم ماست از این حصار فولادین - باید برکشید دست از این تنازع ازلی و رو به سوی انواری رهسپار شد که تا انتهای ابدیت امتداد دارند - در مسیر ستاره ها بالا رفت و اسمانی شد- اینجا درد هایی است که جز به مرهم انتظار التیام نمی یابند- خدا کند که بیایی

  • معصومه نیکبخت

یک روز خواهد آمد که نه تکرار امروزی هست نه حسرت دیروزی نه اندیشه  فردایی چرا که آنروز نه روزی هست که به تکرار مبتلا شود نه تبدیلی هست که به اندیشه مرگ محزون گرداند. یکروز آنروز می آید آنروز شاید بفهمم این روزها چیزی بیش از یک روز نبود وقتی که نه من هستم و نه تکراز من

  • معصومه نیکبخت


زیبایی چیست؟

زیبایی شاید گنگ ترین و در عین حال ملموس ترین واژه ای باشد که شنیده ام

درک نا محسوسی از یک احساس بهنجار در مواجهه با واقعیتی درونی یا بیرونی- می تواند مادی باشد یا غیر مادی

میزان این درک بسته به نگاه آدمهایی داره که به دنبال یافتنش هستند- همه فکر می کنند زیبایی یک حقیقت خارجیست یعنی فلان چیز چون زیباست زیبا دیده می شود در حالی که زیبایی به گمان من کاملا یک شهود درونیست - در جوامع مختلف معیارهای زیبایی ظاهری متفاوت بوده چه از جامعه ای به جامعه دیگر چه در طول تاریخ پس زیبایی های ظاهری بستگی مستقیم به این دارد که هر فردی کجا و در چه تاریخی متولد شود - با این دید همه انسان ها که بدنی بهنجار دارند زیبا هستند و اگر خلاف این تصور می شود به حقیقت زیبا بودن آنها خدشه ای وارد نمی شود بلکه مسئله این است که در بازه ای از زمان و مکان متولد نشده اند که نگرش مردم نسبت به زیبایی مطابق با واقعیت ظاهری آنها باشد- پس زیبایی چیست ؟

من گمان می کنم همان تعبیر قدیمی عرفانی که همنشینی حسن و حزن و عشق را از ازل بیان می کرد در تعریف زیبایی بی کاربرد نباشد

عشق را ودیعه نهاد در نهاد آدمی ، با حزن همنشین اش کرد و این دو هر دو بیقرار یافتن حسن بودند -- عشق بی قرار بود در کالبدش هر جا می نگریست جای پای یار دیرین می یافت نه او که رد پای او هر نشانه ای از او را که میدید به شوق بوی کوی او بی قرار می شد - از سوی در حصار جسم هم بود گاهی نفس هم هوایی داشت جسم از خاک بود و هم سان خود طلب می کرد که هر چه نشان از جایی دارد طالب همان است- جدالی هست از ازل بین نفس و عشق ، یکی زمینی و آن دیگر آسمانی - یکی اسیر خاک و آن دیگر طالب افلاک- موجود عجیبی است آدمی تا در حصار جسم اسیر است این جدال باقی است- وقتی که نفس قوی شود ندای عشق را به زمزمه می شنود و آدمی حسن را در تمام آن چیزی می بیند که نفس توان دیدنش را دارد و غافل می ماند از حسن برتر و حقیقی - نفس که از پا در آید آدمی ندای عشق را به وضوح می شنود و راهنمایش می شود به سوی حسن-از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر ..یادگاری که در این گنبد دوار بماند - اینجاست که حسن حقیقی پرده از رخ می گشاید و این سه یار دیرین به هم می پیوندند و آدمی به کمال می رسد- حسن همان زیبایی است که پرتوهایش در سراسر گیتی چون زلف یار پریشان است تا راه به آن حسن ازلی یابیم و رستگار شویم

  • معصومه نیکبخت

همه چیز را می شود در طبیعت دسته بندی کرد ...گیاهان، حیوانات، جماد و انسانها ... انسانها البته خودشان دسته بندی های دشواری دارند، عده معدودی از انسانها در طبقه انسانها قرار دارند بیشترشان در طبقه حیواناتند ... گاو های شکم چران، گرگ های درنده، خوک های مال پرست، خروس های شهوتران و ...و عده معدودی در هیچ طبقه ای قرار نمی گیرند اینها انسان نیستند، هیچ حیوانی هم مثل آنها نیست که در دسته آنها گنجانده شوند، حتی شیاطین هم از پذیرفتن آنها سر باز می زنند اینها در طبیعت دسته بندی نا پذیرند و بدترین مشکل دنیا این است که تعدادشان در زمین زیاد شده است ... گمان نمی کنم هیچ حیوانی توان درک فجایعی را داشته باشد که انسان نما ها در سراسر تاریخ روی زمین مرتکب شده اند و هیچ شیطانی مسئولیت فریب دادن آنها را بر عهده بگیرد اینها دسته ای خاص از موجودات عالمند...انسان نما ها

  • معصومه نیکبخت

یه وقتهایی هست که مجبوری کاری رو بکنی که انجامش برات خیلی سختهیه وقتهایی مجبوری حرفی رو بزنی که گفتنش خیلی سخته

از این وقتها تو زندگی آدمها زیاده ولی چیزی که خیلی اهمیت داره اینه که همیشه سعی کنی کاری که می کنی حرفی که می زنی و فکری که می کنی درست باشه این اون چیزیه که باید براش زندگی کنیم 

گاهی آدم مجبوره برای این که کار درست رو انجام بده بعضی ها رو که دوستشون داشته فراموش کنه یا حداقل تظاهر کنه که فراموش کرده  

گاهی مجبوره برای کسایی که بهش بدی کردند دعا کنه 

گاهی مجبوره برای این که کار درست رو انجام داده باشه فشار و سختی زیادی رو تحمل کنه 

ولی همه اینها گذراست و یه روز که خیلی دور نیست تموم می شه و ادم خودش می مونه و کارهای درستی که کرده-شاید فقط همونا اون روز براش افتخار باشه

 

  • معصومه نیکبخت

 


بعضی چیزا تو زندگی مث بازی می مونه- شاید مث توپ بازی

یه توپ دارم قل قلیه -سرخ و سفید و آبیه - می زنم زمین هوا می ره.... اما تو این بازی توپه هر چی منتظر می مونی به زمین بر نمی گرده و تو همیشه می مونی تو این انتظار و این حسرت که ای کاش هیچ وقت باهاش بازی نمی کردی...

 
  • معصومه نیکبخت


یه روز یه آدم یاد

یه روزم می ره

همه اومدنا رفتن دارن

همه رفتنا خداحافظی

چه خوب چه بد

و حالا من به تو می گم

.

.

.

خداحافظ غریبه

  • معصومه نیکبخت

امیدوار نباشیم لحظه های چموش

نفس که هست نیایند و  پشت هم نروند

همیشه می گذرد هر چه هست و هر چه نیست

همیشه می رود و واژه های بی معنا

قطار وار  به تکرار مبتلا هستند

دلم گرفته از این واژه های تکراری

 

  • معصومه نیکبخت