- ۰ نظر
- ۲۳ آبان ۹۴ ، ۲۰:۰۰
وقتی دلی می شکند فرشته ای شتابان از آن طرف عرش همان جا که همه چیز نرم و پران است و خیال انگیز شتابان رو سوی زمین پرواز می کند ، سریع تر از باد ، مهربان تر از آفتاب ، مادرانه تر از زمین ... می آید تا مبادا اشکی بر زمین بچکد... اشک مظلوم عرش خدا را می لرزاند و زمینیان نابکار شادمان از فتح نامشروع خود همچنان دلی را می شکنند ... خدایا زمینت دیگر جایی برای زندگی نیست سیاره ای دیگر با مردمانی دیگر مهیا کن
( این شعر را جایی خواندم در وبلاگ دوستی - نمی دانم شاعرش کیست ولی .... زیبا بود... دلنشین )
یک روز
بلکه پنجاه سال دیگر
موهای نوهات را نوازش میکنی
در ایوان پاییز
و به شعرهای شاعری میاندیشی
که در جوانیات عاشق تو بود.
شاعری که اگر زنده بود
هنوز هم میتوانست
موهای سپیدت را
به نخستین برفِ زمستان تشبیه کند
و در چینِ دور چشمانت
حروفِ مقدس نقر شده
بر کتیبههای کهن را بیابد.
یک روز
بلکه پنجاه سال دیگر
ترانهی من را از رادیو خواهی شنید
در برنامهی “مروری بر ترانههای کهن” شاید
و بار دیگر به یادخواهی آورد
سطرهایی را
که به صلهی یک لبخند تو نوشته شدند.
تو مرا به یاد خواهی آورد بدون شک
و این شعر
در آن روز
تازهترین شعرم برای تو خواهد بود
آرزو می شود این باشد که روزی جز جز ء وجودت سایه سار درختی باشد سرپناه باد و باران و آفتاب که هر پگاه به خورشید سلامی دوباره دارد
آقا سید مرتضی را همه ی اهل محل می شناختند ، ته بازارچه یک حجره داشت ،کوچیک بود اما وقتی کنارش تو حجره می نشستم دلم باز می شد .از قلم کاری چیزی سر در نمی آوردم ،آخه به قول مادرم که دل خوشی از بابای خدابیامرزم نداشت ؛ دلم مثل بابام با هنر اخت نبود ، آخرای بهار حوالی غروب بود که آقا سید سرشو گذاشت زمین ، همه ی اهل محل عزا دارش شدن.
خیلی بچه بودم که بابام مرد، معتاد بود ،مادرم می گفت اگه نمی مرد سرشکستگیش واسمون بیشتر می موند.
من پنج سالم بود و خواهرم دو سال کوچیک تر از من ، مادرم واسه مردم کار می کرد ، آقا سید هر چند وقت یک بار بهمون سر میزد ، بهش می گفتم دایی ، همیشه دست پر می اومد . من و آبجیم وقتی می دیدیمش قند تو دلمون آب می شد ، آخه ته جیبش همیشه واسه ما خوردنی پیدا می شد. آقا سید فقط دایی من نبود ، اینو روز تشیع جنازه فهمیدم ، دایی خیلی ها مثل من بود .
چشماش نمی دید چند سال پیش تصادف کرده بود و چشماش از سو افتاده بود ، تا تهرون هم برده بودنش اما فایده نکرد ، زنش تعریف می کرد دکترش وقتی شنیده بود کارش چیه رفته بود تو فکر ، آخرش حاج خانمو کشیده بود کنار و گفته بود : "کاری از دست دکتر دوا ساخته نیست " حاج خانم بهش گفته بود : " اگه می شه چشمای منو بذارین جا چشمای سید ، آخه چشمای سید بازوشه کلی آدم ازش نون می خورن " دکتر هم بهش گفته بود :" استغاثه پیش خدا کن مادر که طبیب اصلی اونه ما همه واسطه ایم ."
وقتی به سید گفته بودن دردش چیه گفته بود راضیم به رضای خدا مال خودش بود پسش گرفت.
یک روز دمدمای اذون بود ،تو حجره کنارش نشسته بودم بهش گفتم :"می بخشی می پرسم دایی ، توتاریکی خلوتت دلگیر نمی شی ؟" گفت :" نه دایی من چیزایی می بینم که چشمای شما سوی دیدنشو نداره و چیزایی می شنوم که گوشاتون جون شنیدنشو نداره."
بهش گفتم :" آخه قلم زنی هنر دسته بی نور چشم سختت نیست ؟" خندید و گفت :" چشم هنر تو دل هنرمندشه ." بهش گفتم :" آخه همه می گن چشم دیده بون دله " آهسته گفت :" دلی که حصار نداشته باشه دیده بون به کارش نمیاد."
و هیچ جنبندهاى در زمین نیست مگر [اینکه] روزیش بر عهده خداست و [او] قرارگاه و محل مردنش را مىداند همه [اینها] در کتابى روشن [ثبت] است (۶ هود)
اعتماد ما به کلام خدا کمتر از اعتماد ما به کلام هر کس دیگری است - گمان می کنیم به او ایمان داریم در حالی که به خدایی ایمان داریم که خودمان ساخته ایم - بت هایی ساخته ذهنمان که بویی از خدایی نبرده اند - هرگز به اندکی شناخت از حضرت حق نرسیده ایم چه برسد به یقین - هیچ اندوهی در دل مومنی نیست از مایملک دنیا که این ایه را بخواند ، درک کند و به آن یقین پیدا کند - روزی ما بر عهده خداست و او خلف وعده نمی کند
گاهی برای آدمها سنگی - سنگ که باشی با تیشه از کوه جدایت می کنند - تراشت می دهند می گذارندت یه گوشه از اتاقشان هر وقت که دلشان تنگ شد یادشان می آید هستی - بعد کنارت می نشینند و دل سیر با تو تویی که هرگز لب به شکوه نگشوده ای درد دل می کنند و تو گوش می دهی، صبور گوش می دهی - بعد یادشان می رود هستی ... تو همان سنگ بی ارزش هستی که گوشه ای از کوه جدایت کردند .... خیلی از آدمها محبت را نمی فهمند - برای محبت ات دنبال هدف اند دنبال انگیزه - فکر می کنند محبت تو باید منجر به سودی برایت شود - سودی که نمی دانند چیست - گمان می کنند که باید جلویش را بگیرند جلوی یک سو استفاده حتمی را - با خودشان می گویند آخر مگر می شود بی چشم داشتی برای کسی کاری کرد ....تو همان سنگی ... نمی دانم کار درست چیست باید باز هم سنگ بود و سکوت کرد یا باید تقلا کرد برای بی تفاوت بودن تقلا برای شبیه بودن به اکثریت ادمها- آدمهای خاکستری
اگر روزی حس کردی که زمانه جفاکار با بندهای سخت بالهایت را بسته است آینه ای بردار و به هستی که در اوست نگاه کن و لبخند بزن ... در این سرای مکاره هزار رنگ هیچ بندی نیست که توان اسارت روحت را داشته باشد جز خودت ... بندهایی که می تنیم با تارهای منیت مان تارهای ناموزون، نفسانیات و تارهای تکبر ... نمی دانم در میانه این زمان بی آغاز و بی پایان آغاز خلقت کجا بود و پایانش کجاست ولی گمانم انسان را که خلق کرد کسی نمی دانست که مقدر است خودش حجاب خود شود ... چو از میان برخیزد آفتاب طلوع خواهد کرد
تنهایی درد نهفته ای است که بسیاری از آدم ها به آن دچارند - دردی که درمان آسانی دارد ولی داروی کمیابی - انسانی را می خواهد که روح ملموسی داشته باشد - یک روح آشنا ....بیش از 7 میلیارد و 46 میلیون نفر انسان روی کره خاکی زندگی می کنند، 78 میلیون نفر در ایران و 12 میلیون نفر در تهران...
اما در میان این جمعیت عظیم بسیاری از آنها همچنان به این درد مبتلایند ... روح های آشنا در این کره خاکی گم شده اند - از هم دور افتاده اند - در جستجوی یکدیگر تقلا می کنند ولی مگر چقدر احتمال دارد که دو روح آشنا در میان هفت میلیارد و 46 میلیون روح دیگر یکدیگر را بیابند ... تنهایی آدم ها در این جمعیت عظیم عجیب نیست بلکه تنها نبودن آدم هایی عجیب است که روح گمشده خود را یافته اند ... یک روح برای یک عمر آرامش...
نبودنت را بودم و بودنم را نبودی – یکی بود یکی نبود قصه ها را که می گفتند آنکه بود من بودم و انکه نبود تو بودی ولی می دانم روزی می رسد که نه من هستم و نه تو- آنروز قصه های کودکی هایمان به غیر از خدا هیچکس نبودشان می رسند و من به تو -آنروز هر دویمان یک نقطه اشتراک داریم نبودن
یادم می آید قدیم ترها عاشق آسمان بودم، آسمان شب در شهر شلوغ ما چند تایی بیشتر ستاره ندارد ولی به همان تک ستاره ها دل خوش بودم ، بخشی از زندگی من بیدار ماندن تا پاسی از شب و نگاه کردن به آسمان بود، بر خلاف آنچه می گویند وقتی به آسمان نگاه می کردم کلمات را گم می کردم ، هیچ واژه ای در ذهنم نبود ... فقط سکوت ... بعدها فهمیدم این همان سکوت معنوی بود که مرا بی قید از همه آنچه نفس را به تقلا وا می دارد رها می کرد... این روزها آسمان را فراموش کرده ام ... گاهی اگز چشمم به آسمان می افتد ذهن حسابگر من به شماره کم ستاره ها در آسمان تاریک و بی روحی ریشخند می زند که هیچ معنایی گویا برایم ندارد.... آدمها مدتی که می گذر غبار می گیرند تار می شوند ... زمینی می شوند ...اقبالشان به حیات بیشتر می شود... تنازع برای بقا از آنها ماشین هایی می سازد که حسابگرند ...خوب نیست اینکه روحمان را آنقدر رها می کنیم به حال خودش که فراموش شود ... کودک خوش رویی در درونمان بی هیچ ولی ای رها می شود و ما به دلمشغولی هایی دچاریم که خوشبختمان نخواهند کرد
حماقت است اینکه درک نمی کنیم روزی رسان خداست ... هیچ حیوانی و نباتی و جمادی نیست چون انسان که این همه احمقانه چشم به حقایقی ببندد که چونان آفتاب در تجلی اند ... گاهی باید به عالمی بنگریم که قبل از ما بوده است و بعد ما خواهد بود ... این عالم باردار واضحاتی است که بسان خفاش چشم بسته ایم به روی روشنایشان و حقیرانه چشم به دست و زبان موجوداتی می دوزیم که چون ما ناتوان اند، پرندگان مهاجری که یک بال در عدم و یک بال در هستی دارند و موجود به وجودی اند که هر چه هست از اوست
چو نیلوفـــــری بســــته در پای تـــو
تمــــــام مــــرادم تمــــنـــــای تــــو
ز هستم که در هیچ بنشسته است
هـمان هیـــــچ مـــــن خاک بالای تو
مـــــرا از من خویـــش ببــــریـــده اند
نی ام پـــــوچ، از ســـــبز صحرای تو
چو بی پا و سر رهرَوی رای توســت
ســــرِ ما و این تــــیغ و آن رای تــــو
چو دریــــوزگـــــان بر
در خـــواجگان
من آن بنــــده ی بی ســـر و پای تو
ندارم به جـز خواهشــــی و دلــــی
تو و ایــــن دل و شــــهر سکنای تو
... الهی دست های خالی مان را بپذیر... برای عطا کردن و برای گرفتن که جز دست خالی هیچ نداریم ... ما آن می کنیم که توانیم تو آن کن که توانی
کاش می شد روزی برسد که رها شویم از قیود دست و پا گیر نفسمان - روزی که منیت خویش را جزئی ببینیم از کل این هستی لایتناهی و روحمان را در بر گیرنده تمام عالم هست
دلم یک صبح می خواهد
جدا از وحشت و تشویش
کنار یک درخت کهنه سال سایه گسترده
به زیر آسمان صاف بنشینم
تو را از خاطراتم ساده بر چینم
بسان قاب های رنگ و رو رفته
که بر دیوار سردِ خانه اجدادی مادر بزرگم بود
نهم آرام در صندقچه ی از یاد رفتن ها
کنار خاطرات محو و پوسیده
و دیدن های نا دیده
رسیدن های رنجیده
تو آنجا باشی و من در زمینی خالی از تشویش
زمانی خالی از تردید
و آرامی که بی هر خواهشی آهسته می خندد
در این عالم ، ما سایه ایم ... سایه هایی مبهوت در میان ابهامی نا گزیر ، با هم و تنها ، سایه هایی که به کور سویی نور زنده اند نه به دیوار ... و عشق به گمانم همان نور است ... تکه ای زمینی از بی نهایتی فراگیر ... تکه ای که برای سایه ها زمینی شده ، اهلی شده ... تکه ای که توانستیم لمسش کنیم شاید گاهی درکش کنیم ولی قدرش را ندانستیم ... کور سوی نوری که به آن زنده ایم
آدمها خراشت می دهند -درست زمانی که نیاز به مرهم داری - بعد ساده رد می شوند از کنارت - این جاده ها بوی زخم هایی را می دهند که هرگز مرهمی به خود ندیدند و زیر باد و باران و تگرگ حوادث خشکیده اند - اگر از کنار عابری گذشتی تنها.... بگذر - شاید صدای پایت آرامش کند
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد - تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس .... زمانی مانوس بودم با حافظ و گاهی تفال می زدم به این دیوان ارزنده ولی طولانی مدتی است که تفالی نزده ام .... داشتم فکر می کردم چیزی که باعث می شود تفال بزنیم امید است به تحقق آنچه در ذهن تصویر می کنیم ... بدون این تصاویر بعید تفالی صورت نمی گیرد
ای رفتــه باز آی و نــکو دار فـــال ما
ما خسته ایم زان که نمانَد مجــــال ما
ما مانـــدگان راه نوردیم و ره نشــــین
تدبیــر چیست در پس تحویـل حـال ما
همه آدمها دور خود دوایری رسم می کنند با مرکزیت خودشان ، نقطه پرگار، کسانی را درون دوایرشان قرار می دهند و همه چیز آن آدمها برایشان مهم است ، غم هایشان شادی هایشان و در کل بودنشان، بعضی ها دوایرشان کوچک است ، فقط خودشان در آن جا می شوند به اندازه یک نقطه جا دارد - مرکز پرگار ، بعضی ها قدری بزرگتر است ، خانواده ، بعضی ها باز هم بزرگ تر خانواده و دوستان .... تعداد معدودی هستند که دوایرشان از این حد هم وسیع تر است .... دوایری به مرکز خودشان و به قطر تمام عالم ....آنوقت این مرکز ها اولیا الله می شوند ... ابن ملجم در دایره علی قرار داشت وقتی که گفت اگر زنده بمانم از تو می گذرم ...
نمی دانم تا به حال کسی را در بستر احتضار دیده اید یا نه ... مرگ در یک قدمی ما قدم می زند- درست در یک قدمی ما - با ما راه می رود با ما نفس می کشد و به من شاید فرصت تمام کردن همین خطی را که می نویسم را ندهد ... مرگ به ما نزدیک است بسیار نزدیک ... باید بیش از زندگی باورش کنیم بیش از زندگی لمس اش کنیم تا بتوانیم حقیقتا زندگی کنیم ... زندگی مجموعه لحظاتی است که ما حقیقتا زندگی می کنیم نه فقط زمان هایی که ریه های ما و قلب و سیستم های حیاتی ما کار می کنند ... باید باور کنیم که فرصت ما برای زندگی کردن بسیار اندک است و لحظه ای که من " نمی دانم " اول متن را نوشتم دیگر هرگز بر نمی گردد و گرانقدر ترین متاعی که به ما تعلق دارد در این عالم زمان است ولی همیشه در لحظه مرگ به ارزشش پی می بریم وقتی می فهمیم دیگر زمانی نداریم برای ادامه حیات... شاید در آن لحظه محتوم به این بیاندیشیم که کاش با خودمان با دنیا با آدمهایی که احتمالا در آن لحظه مانند پرده سینما چهره هایشان جلو چشممان ظاهر می شود مهربان تر بودیم ... تصور من این است که خاطراتی که از خودمان در اذهان به جا می گذاریم تنها چیزی است که ناگزیر از ما در این عالم به جا می ماند و الان در حال ساختن میراثی هستیم که پس از مرگ هم به خودمان تعلق دارد...
دوستانی که در زندگی تان ظاهر می شوند چند دسته اند ... یک دسته کسانی اند که تعدادشان ممکن است به تعداد انگشتان یک دست نرسد کسانی که همیشه می شود به آنها تکیه کرد ، عاقلانه دوستتان دارند و خیرخواه اند و موثر و مهربان ، اینها را باید مثل یک گنج ارزشمند حفظ کرد ، مثل نفس لازم اند برای حیات هر چند در مواقع گرفتاری بیشتر یادشان می افتیم و تا وقتی هستند کمتر قدرشان را می دانیم- دسته دوم دوستان شادی اند ، هنگام نیاز به تفریح و شادی یادشان می افتیم ، بودن با آنها باعث می شود بهتان خوش بگذرد و تنها تخصصشان همین است ، غمگین که باشید می گذارند به حال خودتان باشید ، اینها را هم حفظ کنید نه مثل یک گنج و به هر قیمتی چون تعدادشان زیاد است و دسته سوم سایه ها هستند ، وقتی غمگین اید نه تنها درک تان نمی کنند که ترکتان می کنند و هنگامی که نیاز به شادی دارید هرگز نمی توانید روی آنها حساب کنید ، اینها دوستان دسته یک عده ای و شاید دسته دو عده ای دیگرند ولی شما فقط در اولیت های آنها نیستید، پس اینها را باید به حال خودشان رها کرد،چون زندگی چند بار تکرار نمی شود....
بزرگی از بزرگان دین چهار نشانه قایل بود برای بهشتیان : روی گشاده ، زبان نرم ، دل مهربان و دست دهنده ... گمانم بهشت همینجا روی زمین خواهد بود اگر قدری با هم مهربان تر بودیم ...
بهشت همینجاست در همین کوچه ها و در میان همین غول های نا هنجار سیمانی ... همینجا در میان اغتشاش نا موزون امواج و در تکاپوی بی پایان خودرو های سرد و بی احساس فلزی تنها اگر .... با هم مهربان تر بودیم .... این همه غربت.... در سرزمینی که میلیون ها نفر زندگی می کنند غربت تنها حاصل نا مهربانی است و گرنه بهشت می تواند همینجا باشد ... همینجا اگر با هم مهربان تر بودیم
سهم من از این همه احساس ناب
یک بغل از خاطره های تهی است
خاص تــــرین تکــــــــه عــادات من
لمس تن شاپرک بچگـــــــی است
هم نفســــی نیســت برای حضور
قاصدکــــی حامــــــل دیدار نیست
دست همه حـــــــادثه های غریب
مرهم تنهایـــــی یک یــــار نیست ....
در بدن انسان چیزی حدود 25 هزار ژن وجود دارد جهش در بسیاری از این ژن ها منجر به اختلالات ژنتیکی می شود که در بسیاری از موارد بسیار مرگبار است . نمی دانم تعداد مخاطراتی که به جز جهش های ژنتیکی می تواند منجر به تولد یک نوزاد با جسمی نا سالم شود چقدر است . مواردی می تواند به دلیل بیماری مادر یا حادثه برای او و یا حادثه هنگام تولد نوزاد ، منجر به نقص در نوزاد شود و یک نوزاد نا سالم متولد گردد .... این موارد بسیار زیادند بسیار زیاد ... روزی استاد احتمالم پرسید احتمال اینکه یک نفر به صورت تصادفی وقتی در یک پارک راه می رود شخصی را که می شناسد ببیند چقدر است ... می خواست مبحثی را در فرایند های تصادفی مطرح کند و این مقدمه ای بود بر آن ... جواب دادم احتمال آن یا صفر است یا یک ... بستگی دارد خدا بخواهد این دو هم را ببینند یا نه .... بر اساس قوانین احمقانه احتمال شانس تولد یک نوزاد با کروموزم های سالم که هیچ حادثه یا بیماری ای برای مادر و خودش اتفاق نیافتاده باشد یک در یک میلیون یا بیشتر است ولی هر روز نوزاد های سالمی متولد می شوند هر روز معجزه وقوع یک پدیده با شانس بسیار کم را می بینیم و باز می پرسیم آیا خدایی هم هست ... انسان به دیدن معجزه ها عادت دارند آنقدر که دیگر نمی بیندشان ... مثل ماهی در آب که ناتوان است از دیدن رمز حیاتش ....ما موجودات حقیر باید باور کنیم که هستی هست که همه چیز به خواست اوست و برگی از برگی نجنبد جز به فرمان او
این روزها
از میان گل واژه های بی قرار اندیشه ام
چیزی هست که مرا می خواند
به آنسوی مرداب های وحشت
آنجا شاید
نیلوفرهایش با عطر گل یاس
برایم ترانه باران بخوانند
بی سرزمینم، مثل باد بی پناه مشرق در تیره مرموز افق ، نه آرام می گیرد نه آرام می کند ... ناگزیر از ویزیدن، آغازش نا گفته و پایانش بی انتها، بی مرز و بی حصار ...
تنها ماند
در دالانی از یٱس
دختری که دستانش
همیشه بوی باران می داد
شاید آنسوی این خاک های سرد
آسمانی باشد
همرنگ چشمان مهربان آفتاب
شاید آنجا
مردمانش مهربان تر بودند
این روزها هـــوای تو را قــــاب می کنـم
یاد تـــــــو را ضمیمه محـــراب می کنـم
این روزها به جای همه واژه های سخت
نام تو را به هر سخنـــــم باب می کنـم