دلم یک صبح می خواهد
دوشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۹ ق.ظ
کاش می شد روزی برسد که رها شویم از قیود دست و پا گیر نفسمان - روزی که منیت خویش را جزئی ببینیم از کل این هستی لایتناهی و روحمان را در بر گیرنده تمام عالم هست
دلم یک صبح می خواهد
جدا از وحشت و تشویش
کنار یک درخت کهنه سال سایه گسترده
به زیر آسمان صاف بنشینم
تو را از خاطراتم ساده بر چینم
بسان قاب های رنگ و رو رفته
که بر دیوار سردِ خانه اجدادی مادر بزرگم بود
نهم آرام در صندقچه ی از یاد رفتن ها
کنار خاطرات محو و پوسیده
و دیدن های نا دیده
رسیدن های رنجیده
تو آنجا باشی و من در زمینی خالی از تشویش
زمانی خالی از تردید
و آرامی که بی هر خواهشی آهسته می خندد
- ۹۴/۰۴/۰۸
سلام دوست عزیز مطالب خیلی خوبی دارین موفق باشی.
مسعود رضایی