مرگ به ما نزدیک است
نمی دانم تا به حال کسی را در بستر احتضار دیده اید یا نه ... مرگ در یک قدمی ما قدم می زند- درست در یک قدمی ما - با ما راه می رود با ما نفس می کشد و به من شاید فرصت تمام کردن همین خطی را که می نویسم را ندهد ... مرگ به ما نزدیک است بسیار نزدیک ... باید بیش از زندگی باورش کنیم بیش از زندگی لمس اش کنیم تا بتوانیم حقیقتا زندگی کنیم ... زندگی مجموعه لحظاتی است که ما حقیقتا زندگی می کنیم نه فقط زمان هایی که ریه های ما و قلب و سیستم های حیاتی ما کار می کنند ... باید باور کنیم که فرصت ما برای زندگی کردن بسیار اندک است و لحظه ای که من " نمی دانم " اول متن را نوشتم دیگر هرگز بر نمی گردد و گرانقدر ترین متاعی که به ما تعلق دارد در این عالم زمان است ولی همیشه در لحظه مرگ به ارزشش پی می بریم وقتی می فهمیم دیگر زمانی نداریم برای ادامه حیات... شاید در آن لحظه محتوم به این بیاندیشیم که کاش با خودمان با دنیا با آدمهایی که احتمالا در آن لحظه مانند پرده سینما چهره هایشان جلو چشممان ظاهر می شود مهربان تر بودیم ... تصور من این است که خاطراتی که از خودمان در اذهان به جا می گذاریم تنها چیزی است که ناگزیر از ما در این عالم به جا می ماند و الان در حال ساختن میراثی هستیم که پس از مرگ هم به خودمان تعلق دارد...
- ۹۴/۰۲/۲۳
مرگ از پنجره ی بسته به من می نگرد
زندگی از دم در
قصد رفتن دارد
روحم از سقف گذر خواهد کرد
در شبی تیره و سرد
تخت حس خواهد کرد
که سبکتر شده است
در تنم خرچنگی است
که مرا میکاود
خوب می دانم من
که تهی خواهم شد
و فرو خواهم ریخت
توده ی زشت کریه ی شده ام
بچه هایم از من میترسند
آشنایانم نیز به ملاقات پرستار جوان می آیند.