تشنه طلوع
سه شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۱۷ ب.ظ
خورشید ....دستم را بگیر ... این روزهای عبث، نیمه شبی است بی بدیل که سر سحر شدن ندارد... خورشید اینبار از مغرب طلوع کن ... مغرب سیاه سالهاست که روی هیچ طلوعی به خود ندیده است ... بی پناه تر از هر سفینه ای است زمین من ... خاک سرگردانی که دور افتاده است از زمره انوار طلایی ... از جماعت ستارگان ... دیرگاهی است که این خاک پابوس سیطره آدمیزادی است که خود پرورده اش و اینک طلوع را از یاد برده ... دستم را بگیر که تشنه ام .... تشنه طلوع
- ۹۵/۰۸/۰۴