سرزمین سایه ها
آدمها .... راه می روند ، لبخند می زنند، حرف می زنند، شاد می شوند، غمگین می شوند... ولی همگی تنهایند... اینجا سرزمین سایه هاست... از کنار هم عبور می کنند ولی سایه اند سایه هایی که به عبور هم عادت دارند، سایه هایی حاصل از حصارهای بلندی که دور خود کشیده اند از بلوغ تا مرگ ... و کودکی دوران کمیابی است در این تکاپو و تنازع بی پایان بقا ... کودکان خودشانند حصار ندارند، کینه ندارند، مرزی نیست برای دوست داشتن هایشان، مالکیت هایشان غرق در بخل و طمع و حسد نیست، کودکان به دورند از تنازع سایه ها ، سایه های عبوسی که زیستن را در تاریکی های بی مرز تجربه می کنند و عشق را خاطره ای دور می بینند که برای رسیدن به آن در حسرتی گنگ دست و پا می زنند و نمی دانند برای عاشقانه زیستن باید مرزها را برداشت، دیوار ها را شکست و مستقیم در برابر انوار بی پایان مهربانی قرار گرفت ... اینجا در سرزمین سایه ها گمان می کنم تنهایی واژه ملموسی است که انتهایی ندارد...
- ۹۳/۰۵/۱۴
دنیا مثل افلاطون است یعنی جهان سایه ها