به اشیا و گیاهان و حیوانات که نگاه می کنم تفاوتی نمی بینم بین آنها و جسم خودم . شاید بدن من جسم درختی بوده در یک بیشه بکر و یا گنجشکی بوده شاداب و سرزنده و یا شاید بدن آدمیزاده ای بوده اسیر خاک مثل من و یا شاید ... تمام هستی و ذره ذره این کره دوار در حال تحول است از جسمی به جسم دیگر . از یک سنگ به یک موجود زنده و از یک موجود زنده به یک مشت خاک ... شاید اگر به حقیقت و رسالت روح در این سفینه خاکی واقف نبودم حق را به معتقدین تناسخ می دادم چرا که در بدون وقوف به بعد ماورایی انسان پیکره این عالم خاکی تحت یک وحدت شگفت انگیز به تکاثری زیبا دچار است که این حقیقت را گریزناپذیر می نماید که هر جنبنده ای هست و زنده ای و جمادی همه یکی است و لیکن انسان... انسان نه جسم بلکه روحی است از جنس عقول ماورایی که به اختیار اسیر است ، اسیر ابعاد و حواس این دنیایی .درست مانند پرنده ای که بالهایی برای پرواز به او بخشیده شده است و تمام این کره خاکی با هر چه در اوست بالهای انسان است برای پرواز... معامله عادلانه است اسارت در برابر عروج - چه نادانیم که سرگردان این حجم سبز در پی حقیقتی ارزشمندتر از آنچه در درونمان است می گردیم ... و کان الانسان کفورا...
شاید این اشعار مولانا اشاره به همین تناسخ جسمانی و تغییر ماهیت ماده در این عالم باشد و در انتها عروج روحانی انسان از این عالم تحول مادی و رسیدن به منتها علیه کمال روحانی:
از جمادی مردم و نامی شدم - از نما مردم ز حیوان بر زدم-مردم از حیوانی و انسان شدم -چه بترسم کی ز مردن کم شدم-حمله دیگر بمیرم از بشر - تا بر آرم از ملایک بال و پر- بار دیگر از ملک قربان شوم -آنچه اندر وهم ناید آن شوم...
- ۲ نظر
- ۲۰ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۵۲