محرم راز

بایگانی
آخرین مطالب
نویسندگان
پیوندهای روزانه
در اسلام بیش از هر نامی نام حسین را می شنویم - نام عاشق دلباخته ای که جان و مال و فرزند همه را به یک جا فدا کرد-این روزها و همیشه در زمین که جستجو کنیم کشتگان بی گناه بسیاری را می بینیم که همه آنچه داشته اند به یکباره و به بدترین شکل از دست داده اند - وجه تمایز حسین چیست....آدمها همه خاکستری اند بیش و کم - کمتر ادمی را میابیم که سیاه خالص باشد و بسیار بسیار کمتر نور خالص -  کربلا به گمانم تنها سرزمینی بوده است در تاریخ که شاهد تقابل ظلمت خالص و نور خالص در یک روز بوده است - عاشورا- حسین تمامی نور است - امام است - اولی الامر - جهان خلقت را خلیفه الله- نماینده تمامی صفات خداوند - در مقابل او یزید است - نماینده تمامی ظلم های تاریخ - نماد تمام صفات تاریک شیطان - تقابل عظیم و در پایان عاشورا نور را سر بریدند - گمان ظلمت این بود که حکم فرما میشود و نور می میرد - ولی نور ماند نور کلماتی شد در کلام زینب - نور را که سر ببرند جهان را نورانی می کند - ظلمت غالب آن روز مغلوب شد ... این روزها و هر روز نام حسین اجین است با نور اسلام - اسلام بی حسین جهانی نمی شد - اسلام بدون این نور سر بریده این نور غالب مظلوم مسلمانی نداشت - درود بر تو ای حسین درود بر تو و بر آنان که تو را شناختند
  • معصومه نیکبخت
ممکنه بتوانی آرام باشی برای خیلی ها اما دلت نا ارام باشد - کلمات مسکن های بی اثری هستند گاهی - گاهی هیچ حقیقتی تسکین دهنده نیست و تنها امید به نبودن آرامت می کند - چقدر این عالم مکان حقیری است برای یک روح وسیع و چقدر آدم ها نا توانند در تسلی یک وسعت ناآرام - وسعتی به گستره یک روح - یک روح غریب در میان ارواحی که هیچ نشانه آشنایی ندارند - اندکی صبر ... صبح گمانم طلوع می کند در پس این شب طولانی بی ستاره ... اندکی صبر سحر نزدیک است
  • معصومه نیکبخت

وقتی دلی می شکند فرشته ای شتابان از آن طرف عرش همان جا که همه چیز نرم و پران است و خیال انگیز شتابان رو سوی زمین پرواز می کند ، سریع تر از باد ، مهربان تر از آفتاب ، مادرانه تر از زمین ... می آید تا مبادا اشکی بر زمین بچکد... اشک مظلوم عرش خدا را می لرزاند و زمینیان نابکار شادمان از فتح نامشروع خود همچنان دلی را می شکنند ... خدایا زمینت دیگر جایی برای زندگی نیست سیاره ای دیگر با مردمانی دیگر مهیا کن

  • معصومه نیکبخت

( این شعر را جایی خواندم در وبلاگ دوستی - نمی دانم شاعرش کیست ولی .... زیبا بود... دلنشین )

یک روز
بلکه پنجاه سال دیگر
موهای نوه‌ات را نوازش می‌کنی
در ایوان پاییز
و به شعرهای شاعری می‌اندیشی
که در جوانی‌ات عاشق تو بود.
شاعری که اگر زنده بود
هنوز هم می‌توانست
موهای سپیدت را
به نخستین برفِ زمستان تشبیه کند
و در چینِ دور چشمانت
حروفِ مقدس نقر شده
بر کتیبه‌های کهن را بیابد.
یک روز
بل‌که پنجاه سال دیگر
ترانه‌ی من را از رادیو خواهی شنید
در برنامه‌ی “مروری بر ترانه‌های کهن” شاید
و بار دیگر به یادخواهی آورد
سطرهایی را
که به صله‌ی یک لبخند تو نوشته شدند.
تو مرا به یاد خواهی آورد بدون شک
و این شعر
در آن روز
تازه‌ترین شعرم برای تو خواهد بود

  • معصومه نیکبخت


اگر خدا می خواست بار دیگر دنیایی بیافریند زیبا تر از دنیای الان ما گمانم باید اینبار انسان را نمی آفرید .

بی واهمه جفا کاریم . بی واهمه نا مهربان ، بی واهمه ستیزه جو.... ما آدمها سالها و سالها تمام جهان را به خدمت گرفتیم،ابر را باد را باران را ... حزن صدای هیچ پرنده ای را در قفس نشنیدیم و پروای هیچ آهویی را قبل از شکارش آنگاه که برای زندگی اش می دود ... ما آدمها در این قرن های پوشالی که هیچ حکمتی را به ما افزون نکرده اند زیسته ایم و علم تنها دستاویزی شد برای آنچه از ستمکاری به آن عادت کرده بودیم خودمان و پدرانمان .... ما آدمها کمتر آدمیم و بیشتر پوسته هایی از انسان و حقیقتی از حیوانیت را حمل می کنیم ... ما آدمها کاش آدم بودیم

  • معصومه نیکبخت

آرزو می شود این باشد که روزی جز جز ء وجودت سایه سار درختی باشد سرپناه باد و باران  و آفتاب که هر پگاه به خورشید سلامی دوباره دارد

  • معصومه نیکبخت

آقا سید مرتضی را همه ی اهل محل می شناختند ، ته بازارچه یک حجره داشت ،کوچیک بود اما وقتی کنارش تو حجره می نشستم دلم باز می شد .از قلم کاری چیزی سر در نمی آوردم ،آخه به قول مادرم که دل خوشی از بابای خدابیامرزم نداشت ؛ دلم مثل بابام با هنر اخت نبود ، آخرای بهار حوالی غروب بود که آقا سید سرشو گذاشت زمین ، همه ی اهل محل عزا دارش شدن.

خیلی بچه بودم که بابام مرد، معتاد بود ،مادرم می گفت اگه نمی مرد سرشکستگیش واسمون بیشتر می موند.

من پنج سالم بود و خواهرم  دو سال کوچیک تر از من ، مادرم واسه مردم کار می کرد ، آقا سید هر چند وقت یک بار بهمون سر میزد ، بهش می گفتم دایی ، همیشه دست پر می اومد . من و آبجیم وقتی می دیدیمش قند تو دلمون آب می شد ، آخه ته جیبش همیشه واسه ما خوردنی پیدا می شد. آقا سید فقط دایی من نبود ، اینو روز تشیع جنازه فهمیدم ، دایی خیلی ها مثل من بود .

چشماش نمی دید چند سال پیش تصادف کرده بود و چشماش از سو افتاده بود ، تا تهرون هم برده بودنش اما فایده نکرد ، زنش تعریف می کرد دکترش وقتی شنیده بود کارش چیه رفته بود تو فکر ، آخرش  حاج خانمو کشیده بود کنار و گفته بود : "کاری از دست دکتر دوا ساخته نیست " حاج خانم بهش گفته بود : " اگه می شه چشمای منو بذارین جا چشمای سید ، آخه چشمای  سید بازوشه کلی آدم ازش نون می خورن " دکتر هم بهش گفته بود :" استغاثه پیش  خدا کن مادر که طبیب اصلی اونه ما همه واسطه ایم ."

وقتی به سید گفته بودن  دردش چیه گفته بود راضیم به رضای خدا مال خودش بود پسش گرفت.

یک روز دمدمای اذون بود ،تو حجره کنارش نشسته بودم بهش گفتم :"می بخشی می پرسم دایی ، توتاریکی  خلوتت دلگیر نمی شی ؟" گفت :" نه دایی من چیزایی می بینم که چشمای شما سوی دیدنشو نداره و چیزایی می شنوم که گوشاتون جون شنیدنشو نداره."

بهش گفتم :" آخه قلم زنی هنر دسته بی نور چشم سختت نیست ؟" خندید و گفت :" چشم هنر تو دل هنرمندشه ." بهش گفتم :" آخه همه می گن چشم دیده بون دله " آهسته گفت :" دلی که حصار نداشته باشه دیده بون به کارش نمیاد."

  • معصومه نیکبخت
دلت که گرفت بنویسش - بعد که نگاهش می کنی یادت می آید که هیچ کدام از دلتنگی ها نمی مانند - دنیا در حال تغییر است از حال خوب به بد و از بد به خوب - شکر که این نیز بگذرد
  • معصومه نیکبخت

و هیچ جنبنده‏اى در زمین نیست مگر [اینکه] روزیش بر عهده خداست و [او] قرارگاه و محل مردنش را مى‏داند همه [اینها] در کتابى روشن [ثبت] است (۶ هود)

اعتماد ما به کلام خدا کمتر از اعتماد ما به کلام هر کس دیگری است - گمان می کنیم به او ایمان داریم در حالی که به خدایی ایمان داریم که خودمان ساخته ایم - بت هایی ساخته ذهنمان که بویی از خدایی نبرده اند - هرگز به اندکی شناخت از حضرت حق نرسیده ایم چه برسد به یقین - هیچ اندوهی در دل مومنی نیست از مایملک دنیا که این ایه را بخواند ، درک کند و به آن یقین پیدا کند - روزی ما بر عهده خداست و او خلف وعده نمی کند

  • معصومه نیکبخت

گاهی برای آدمها سنگی - سنگ که باشی با تیشه از کوه جدایت می کنند - تراشت می دهند می گذارندت یه گوشه از اتاقشان هر وقت که دلشان تنگ شد یادشان می آید هستی - بعد کنارت می نشینند و دل سیر با تو تویی که هرگز لب به شکوه نگشوده ای درد دل می کنند و تو گوش می دهی،  صبور گوش می دهی - بعد یادشان می رود هستی ... تو همان سنگ بی ارزش هستی که گوشه ای از کوه جدایت کردند .... خیلی از آدمها محبت را نمی فهمند - برای محبت ات دنبال هدف اند دنبال انگیزه - فکر می کنند محبت تو باید منجر به سودی برایت شود - سودی که نمی دانند چیست - گمان می کنند که باید جلویش را بگیرند جلوی یک سو استفاده حتمی را - با خودشان می گویند آخر مگر می شود بی چشم داشتی برای کسی کاری کرد ....تو همان سنگی ... نمی دانم کار درست چیست باید باز هم سنگ بود و سکوت کرد یا باید تقلا کرد برای بی تفاوت بودن تقلا برای شبیه بودن به اکثریت ادمها-  آدمهای خاکستری 

  • معصومه نیکبخت

خودت را اگر به خودت دچار کنی فرعونی را خواهی ساخت که هفت اقلیم پادشاهی سیرش نخواهد کرد ... رهایی سخت است ، باید بشکنی در خود - باید واژه "من" کمرنگ شود در واژگانت - باید وقتی می خواهی بگویی "من" بگویی " او" - هیچ تمرینی برای تعالی تو کارآمدتر از این شکستن نیست ، شاید مقدمه ای باشد به تابیدن فره ایزدی بر دلت ، شاید رستگار شدی

  • معصومه نیکبخت

اگر روزی حس کردی که زمانه جفاکار با بندهای سخت بالهایت را بسته است آینه ای بردار و به هستی که در اوست نگاه کن و لبخند بزن ... در این سرای مکاره هزار رنگ هیچ بندی نیست که توان اسارت روحت را داشته باشد جز خودت ... بندهایی که می تنیم با تارهای منیت مان تارهای ناموزون، نفسانیات و تارهای تکبر ... نمی دانم در میانه این زمان بی آغاز و بی پایان آغاز خلقت کجا بود و پایانش کجاست ولی گمانم انسان را که خلق کرد کسی نمی دانست که مقدر است خودش حجاب خود شود ... چو از میان برخیزد آفتاب طلوع خواهد کرد

 

  • معصومه نیکبخت


تنهایی درد نهفته ای است که بسیاری از آدم ها به آن دچارند - دردی که درمان آسانی دارد ولی داروی کمیابی - انسانی را می خواهد که روح ملموسی داشته باشد - یک روح آشنا ....بیش از 7 میلیارد و 46 میلیون نفر انسان روی کره خاکی زندگی می کنند، 78 میلیون نفر در ایران و 12 میلیون نفر در تهران...

اما در میان این جمعیت عظیم بسیاری از آنها همچنان به این درد مبتلایند ... روح های آشنا در این کره خاکی گم شده اند - از هم دور افتاده اند - در جستجوی یکدیگر تقلا می کنند ولی مگر چقدر احتمال دارد که دو روح آشنا در میان هفت میلیارد و 46 میلیون روح دیگر یکدیگر را بیابند ... تنهایی آدم ها در این جمعیت عظیم عجیب نیست بلکه تنها نبودن آدم هایی عجیب است که روح گمشده خود را یافته اند ... یک روح برای یک عمر آرامش...

  • معصومه نیکبخت

نبودنت را بودم و بودنم را نبودی یکی بود یکی نبود قصه ها را که می گفتند آنکه بود من بودم و انکه نبود تو بودی ولی می دانم روزی می رسد که نه من هستم و نه تو- آنروز قصه های کودکی هایمان به غیر از خدا هیچکس نبودشان می رسند و من به تو -آنروز هر دویمان یک نقطه اشتراک داریم نبودن

  • معصومه نیکبخت
گاهی حس می کنم حرف هایی هست که باید به کسی بزنم ولی گمانم صفحه های سفید گوش های شنوا تری دارند . همین صفحه های سفید بی آزار که هزاران سال است گوششان بده کار حرف هایی است که هیچ بنی بشری ساز شنیدنشان را کوک نکرده است ... آدمها....این غریبه های آشنا ... مدت هاست تکاپویی برای مهرورزی ندارند....
  • معصومه نیکبخت

یادم می آید قدیم ترها عاشق آسمان بودم، آسمان شب در شهر شلوغ ما چند تایی بیشتر ستاره ندارد ولی به همان تک ستاره ها دل خوش بودم ، بخشی از زندگی من بیدار ماندن تا پاسی از شب و نگاه کردن به آسمان بود، بر خلاف آنچه می گویند وقتی به آسمان نگاه می کردم کلمات را گم می کردم ، هیچ واژه ای در ذهنم نبود ... فقط سکوت ... بعدها فهمیدم این همان سکوت معنوی بود که مرا بی قید از همه آنچه نفس را به تقلا وا می دارد رها می کرد... این روزها آسمان را فراموش کرده ام ... گاهی اگز چشمم به آسمان می افتد ذهن حسابگر من به شماره کم ستاره ها در آسمان تاریک و بی روحی ریشخند می زند که هیچ معنایی گویا برایم ندارد.... آدمها مدتی که می گذر غبار می گیرند تار می شوند ... زمینی می شوند ...اقبالشان به حیات بیشتر می شود... تنازع برای بقا از آنها ماشین هایی می سازد که حسابگرند ...خوب نیست اینکه روحمان را آنقدر رها می کنیم به حال خودش که فراموش شود ... کودک خوش رویی در درونمان بی هیچ ولی ای رها می شود و ما به دلمشغولی هایی دچاریم که  خوشبختمان نخواهند کرد

  • معصومه نیکبخت

حماقت است اینکه درک نمی کنیم روزی رسان خداست ... هیچ حیوانی و نباتی و جمادی نیست چون انسان که این همه احمقانه چشم به حقایقی ببندد که چونان آفتاب در تجلی اند ... گاهی باید به عالمی بنگریم که قبل از ما بوده است و بعد ما خواهد بود ... این عالم باردار واضحاتی است که بسان خفاش چشم بسته ایم به روی روشنایشان و حقیرانه چشم به دست و زبان موجوداتی می دوزیم که چون ما ناتوان اند، پرندگان مهاجری که یک بال در عدم و یک بال در هستی دارند و موجود به وجودی اند که هر چه هست از اوست

  • معصومه نیکبخت
شب قدر است ، شب غریبی است شب قدر... خیر من الف شهر ... 

چو نیلوفـــــری بســــته در پای تـــو      

 تمــــــام مــــرادم تمــــنـــــای تــــو

ز هستم که در هیچ بنشسته است

هـمان هیـــــچ مـــــن خاک بالای تو

مـــــرا از من خویـــش ببــــریـــده اند

نی ام پـــــوچ، از ســـــبز صحرای تو

چو بی پا و سر رهرَوی رای توســت

ســــرِ ما و این تــــیغ و آن رای تــــو

چو دریــــوزگـــــان بر در خـــواجگان

من آن بنــــده ی بی ســـر و پای تو

ندارم به جـز خواهشــــی و دلــــی

تو و ایــــن دل و شــــهر سکنای تو

... الهی دست های خالی مان را بپذیر... برای عطا کردن و برای گرفتن که جز دست خالی هیچ نداریم ... ما آن می کنیم که توانیم تو آن کن که توانی

  • معصومه نیکبخت

کاش می شد روزی برسد که رها شویم از قیود دست و پا گیر نفسمان - روزی که منیت خویش را جزئی ببینیم از کل این هستی لایتناهی و روحمان را در بر گیرنده تمام عالم هست

دلم یک صبح می خواهد 

جدا از وحشت و تشویش 

کنار یک درخت کهنه سال سایه گسترده

به زیر آسمان صاف بنشینم 

تو را از خاطراتم ساده بر چینم

بسان قاب های رنگ و رو رفته

که بر دیوار سردِ خانه اجدادی مادر بزرگم بود

نهم آرام در صندقچه ی از یاد رفتن ها

کنار خاطرات محو و پوسیده 

و دیدن های نا دیده

رسیدن های رنجیده

تو آنجا باشی و من در زمینی خالی از تشویش

زمانی خالی از تردید

و آرامی که بی هر خواهشی آهسته می خندد

 

 

  • معصومه نیکبخت

نمی دانم جاذبه سیب بود یا زمین که تو را زمینی کرد 

گیسوانت گمانم با باد همدست اند
چشمانت زمزمه تکراری باران 
نگاهت آفتاب آرام صبحگاه
و دستانت بخشش مهربان دریا
اگر خراشیدی از گاهی خاری بی گدار

در این پهنه نا آرام

به آسمان نگاه کن
حوای من 
زمین همچنان گرد است 


  • معصومه نیکبخت
نخستین روز ازل بود که تو را دیدم - من بودم و تو - تو بودی و من- نه آسمان نه زمین نه آفتاب - نه تکاپوی شدن نه هیاهوی بودن - من بودم و نور - نه  سایه و نه سکوت  - من بودم و عظمت عشق تو - در آن غروب دلتنگ هبوط - من بودم و زمین و آسمان و سکوت - من بودم و تکاپوی ماندن هیجان بودن - از خاطرم رفت که خواستی زمین را و آسمان را و آفتاب را تا نشانت دهم همانم که گفتم - همانم که خواستی - همان که می خواستیم

آفتاب که باز بدمد شاید قاصدکی به یادم آورد آن روز دل انگیز نخستین را


  • معصومه نیکبخت

در این عالم ، ما سایه ایم ... سایه هایی مبهوت در میان ابهامی نا گزیر ، با هم و تنها ، سایه هایی که به کور سویی نور زنده اند نه به دیوار ... و عشق به گمانم همان نور است ... تکه ای زمینی از بی نهایتی فراگیر ... تکه ای که برای سایه ها زمینی شده ، اهلی شده ... تکه ای که توانستیم لمسش کنیم شاید گاهی درکش کنیم ولی قدرش را ندانستیم ... کور سوی نوری که به آن زنده ایم

  • معصومه نیکبخت

آدمها خراشت می دهند -درست زمانی که نیاز به مرهم داری - بعد ساده رد می شوند از کنارت - این جاده ها بوی زخم هایی را می دهند که هرگز مرهمی به خود ندیدند و زیر باد و باران و تگرگ حوادث خشکیده اند - اگر از کنار عابری گذشتی تنها.... بگذر - شاید صدای پایت آرامش کند

  • معصومه نیکبخت

فلک به مردم نادان دهد زمام مراد - تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس .... زمانی مانوس بودم با حافظ  و گاهی تفال می زدم به این دیوان ارزنده ولی طولانی مدتی است که تفالی نزده ام .... داشتم فکر می کردم چیزی که باعث می شود تفال بزنیم امید است به تحقق آنچه در ذهن تصویر می کنیم ... بدون این تصاویر بعید تفالی صورت نمی گیرد

  • معصومه نیکبخت

ای رفتــه باز آی و نــکو دار فـــال ما

ما خسته ایم زان که نمانَد مجــــال ما

ما مانـــدگان راه نوردیم و ره نشــــین

تدبیــر چیست در پس تحویـل حـال ما

  • معصومه نیکبخت

همه آدمها دور خود دوایری رسم می کنند با مرکزیت خودشان ، نقطه پرگار، کسانی را درون دوایرشان قرار می دهند و همه چیز آن آدمها برایشان مهم است ، غم هایشان شادی هایشان  و در کل بودنشان، بعضی ها دوایرشان کوچک است ، فقط خودشان در آن جا می شوند به اندازه یک نقطه جا دارد - مرکز پرگار ، بعضی ها قدری بزرگتر است ، خانواده ، بعضی ها باز هم بزرگ تر خانواده و دوستان .... تعداد معدودی هستند که دوایرشان از این حد هم وسیع تر است .... دوایری به مرکز خودشان و به قطر تمام عالم ....آنوقت این مرکز ها اولیا الله می شوند ... ابن ملجم در دایره علی قرار داشت وقتی که گفت اگر زنده بمانم از تو می گذرم  ...

  • معصومه نیکبخت

نمی دانم تا به حال کسی را در بستر احتضار دیده اید یا نه ... مرگ در یک قدمی ما قدم می زند- درست در یک قدمی ما - با ما راه می رود با ما نفس می کشد و به من شاید فرصت تمام کردن همین خطی را که می نویسم را ندهد ... مرگ به ما نزدیک است بسیار نزدیک ... باید بیش از زندگی باورش کنیم بیش از زندگی لمس اش کنیم تا بتوانیم  حقیقتا زندگی کنیم ... زندگی مجموعه لحظاتی است که ما حقیقتا زندگی می کنیم نه فقط زمان هایی که ریه های ما و قلب و سیستم های حیاتی ما کار می کنند ... باید باور کنیم که فرصت ما برای زندگی کردن بسیار اندک است و لحظه ای که من " نمی دانم " اول متن را نوشتم دیگر هرگز بر نمی گردد و گرانقدر ترین متاعی که به ما تعلق دارد در این عالم زمان است ولی همیشه در لحظه مرگ به ارزشش پی می بریم وقتی می فهمیم دیگر زمانی نداریم برای ادامه حیات... شاید در آن لحظه محتوم به این بیاندیشیم که کاش با خودمان با دنیا با آدمهایی که احتمالا در آن لحظه مانند پرده سینما چهره هایشان جلو چشممان ظاهر می شود مهربان تر بودیم ... تصور من این است که خاطراتی که از خودمان در اذهان به جا می گذاریم تنها چیزی است که ناگزیر از ما در این عالم به جا می ماند و الان در حال ساختن  میراثی هستیم که پس از مرگ هم به خودمان تعلق دارد...


 

  • معصومه نیکبخت

دوستانی که در زندگی تان ظاهر می شوند چند دسته اند ... یک دسته کسانی اند که تعدادشان ممکن است به تعداد انگشتان یک دست نرسد کسانی که همیشه می شود به آنها تکیه کرد ، عاقلانه دوستتان دارند و خیرخواه اند و موثر و مهربان ، اینها را باید مثل یک گنج ارزشمند حفظ کرد ، مثل نفس لازم اند برای حیات هر چند در مواقع گرفتاری بیشتر یادشان می افتیم و تا وقتی هستند کمتر قدرشان را می دانیم- دسته دوم دوستان شادی اند ، هنگام  نیاز به تفریح و شادی یادشان می افتیم ، بودن با آنها باعث می شود بهتان خوش بگذرد و تنها تخصصشان همین است ، غمگین که باشید می گذارند به حال خودتان باشید ، اینها را هم حفظ کنید  نه مثل یک گنج و به هر قیمتی چون تعدادشان  زیاد است  و دسته سوم سایه ها هستند ، وقتی غمگین اید نه تنها درک تان نمی کنند که ترکتان می کنند و هنگامی که نیاز به شادی دارید هرگز نمی توانید روی آنها حساب کنید ،  اینها دوستان دسته یک عده ای و شاید دسته دو عده ای دیگرند ولی شما فقط در اولیت های آنها نیستید، پس اینها را باید به حال خودشان رها کرد،چون زندگی چند بار تکرار نمی شود....

  • معصومه نیکبخت

بزرگی از بزرگان دین چهار نشانه قایل بود برای بهشتیان : روی گشاده ، زبان نرم ، دل مهربان و دست دهنده ... گمانم بهشت همینجا روی زمین خواهد بود اگر قدری با هم مهربان تر بودیم ...

بهشت همینجاست در همین کوچه ها و در میان همین غول های نا هنجار سیمانی ... همینجا در میان اغتشاش نا موزون امواج و در تکاپوی بی پایان خودرو های سرد و بی احساس فلزی  تنها اگر .... با هم مهربان تر بودیم .... این همه غربت.... در سرزمینی  که میلیون ها نفر زندگی می کنند غربت تنها حاصل نا مهربانی است  و گرنه بهشت می تواند همینجا باشد ... همینجا اگر با هم مهربان تر بودیم

  • معصومه نیکبخت

دنیا وسعتی است که تا کرانه باورهای ما گستره می شود تا انتهای امید های ما امتداد میابد و تا بی نهایت انتظار ما از رحمت حق رزاق می شود .... باور نمی کنیم که کسی هست توانا تر از همه موجودات حقیری که به آنها چشم داریم تا یادمان کنند و نزدیک تر از هر نزدیکی ، نزدیک تر از رگ گردن - تپش ممتد و خستگی نا پذیر قلب- و عاشق تر از هر آنچه از عشق در تصور ما می گنجد - .... باورهای ما رنگ خاکی را گرفته است  که از وجودمان در تصور داریم ... ما او را و قدرت او را فراموش کردیم ... من خدایی دارم نزدیک و بصیر و توانا ... خطوط مرا او می خواند کلماتم را می شنود و نگاهم را می بیند و افکارم را مرور می کند و اگر نیکی بخواهم او می خواهد و وقتی دست دراز می کنم او می گیرد و آنگاه که هستم با اویم و وقتی بروم با اویم ولی  تنهایی های من و رویاهای من و آرزو های من باورش ندارند .... باید قلمی برداشت و به همه رویا ها آموخت که کسی هست ورای تصورشان توانا و مهربان که انما امره ان یقول لهم کن فیکون ...

  • معصومه نیکبخت


سهم من از این همه احساس ناب

یک بغل از خاطره های تهی است

خاص تــــرین تکــــــــه عــادات من

لمس تن شاپرک بچگـــــــی است

هم نفســــی نیســت برای حضور

قاصدکــــی حامــــــل دیدار نیست

دست همه حـــــــادثه های غریب

مرهم تنهایـــــی یک یــــار نیست ....

  • معصومه نیکبخت

در بدن انسان چیزی حدود 25 هزار ژن وجود دارد جهش در بسیاری از این ژن ها منجر به اختلالات ژنتیکی می شود که در بسیاری از موارد بسیار مرگبار است . نمی دانم تعداد مخاطراتی که به جز جهش های ژنتیکی می تواند منجر به تولد یک نوزاد با جسمی نا سالم شود چقدر است . مواردی می تواند به دلیل بیماری مادر یا حادثه برای او و یا حادثه هنگام تولد نوزاد ، منجر به نقص در نوزاد شود و یک نوزاد نا سالم متولد گردد .... این موارد بسیار زیادند بسیار زیاد ... روزی استاد احتمالم پرسید احتمال اینکه یک نفر به صورت تصادفی وقتی در یک پارک راه می رود شخصی را که می شناسد ببیند چقدر است ... می خواست مبحثی را در فرایند های تصادفی مطرح کند و این مقدمه ای بود بر آن ... جواب دادم احتمال آن یا صفر است یا یک ... بستگی دارد خدا بخواهد این دو هم را ببینند یا نه .... بر اساس قوانین احمقانه احتمال شانس تولد یک نوزاد با کروموزم های سالم که هیچ حادثه یا بیماری ای برای مادر و خودش اتفاق نیافتاده باشد یک در یک میلیون یا بیشتر است ولی هر روز نوزاد های سالمی متولد می شوند  هر روز معجزه وقوع یک پدیده با شانس بسیار کم را می بینیم و باز می پرسیم آیا خدایی هم هست ... انسان به دیدن معجزه ها عادت دارند آنقدر که دیگر نمی بیندشان ... مثل ماهی در آب که ناتوان است از دیدن رمز حیاتش ....ما موجودات حقیر باید باور کنیم  که هستی هست که همه چیز به خواست اوست و برگی از برگی نجنبد جز به فرمان او 

  • معصومه نیکبخت

این روزها

از میان گل واژه های بی قرار اندیشه ام

چیزی هست که مرا می خواند

به آنسوی مرداب های  وحشت

آنجا شاید

نیلوفرهایش با عطر گل یاس

برایم ترانه باران بخوانند

  • معصومه نیکبخت

بی سرزمینم، مثل باد بی پناه مشرق در تیره مرموز افق ، نه آرام می گیرد نه آرام می کند ...  ناگزیر از ویزیدن، آغازش نا گفته و پایانش بی انتها، بی مرز و بی حصار ...


 

  • معصومه نیکبخت

تنها ماند 

در دالانی از یٱس 

دختری که دستانش 

همیشه بوی باران می داد 

شاید آنسوی این خاک های سرد 

آسمانی باشد 

همرنگ چشمان مهربان آفتاب 

شاید آنجا 

مردمانش مهربان تر بودند 

  • معصومه نیکبخت
سلیمان که بر تخت نشست انگشتری که مهر سلطنت و قدرت او بود و اسم اعظم بر آن منقش بود در دست داشت. دیو پر تلبیس طمع به حکومت کرد و هنگامی که سلیمان قصد آبتنی در آب رودخانه را داشت انگشتری را برداشت و خود را شبیه سلیمان کرد و بر تخت نشست و برای اینکه دست سلیمان هرگز به انگشتر رسد آن را به دریا انداخت . سلیمان که مردم ظاهر بین به حکم انگشتر خاتم حکومت دیو را پذیرفته بودند، به ماهی گیری پرداخت 
دلی که غیب نمای است و جام جم دارد - ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد
ماهی ای در دریا نگین سلیمان را خورد و مدتی بعد از حکومت دیو سلیمان آن ماهی را صید کرد و نگین باز به دست سلیمان افتاد-مردم که نگین را در دست او دیدند به تلبیس دیو پی بردند و در شهر جار زدند که روز سیزده فروردین هر کس که خواستار سلطنت سلیمان است از خانه به در آید و سلیمان را به تخت بنشاند .
این داستان حقیقی نیست و استعاری است ...سلیمان نماد عارف و حکیم است که با او سرسبزی و خرمی و شادی و نیکویی حاکم است -حکومت سلیمان به تعبیری بهار است و حکومت دیو زمستان ...آب رمز آگاهی و عرفان است که عارف (ماهی گیر)از آن حکمت را صید می کند ...
سیزده به در روزی است که مردم از خانه بدر می ایند تا سلیمان را دوباره به تخت بنشانند و لشکر سلیمان (سرسبزی و خرمی ) باز در سرزمینشان حاکم شود 
بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم - ملک آن توست و خاتم فرمای هر چه خواهی 
  • معصومه نیکبخت

این روزها هـــوای تو را قــــاب می کنـم

یاد تـــــــو را ضمیمه محـــراب می کنـم

این روزها به جای همه واژه های سخت

نام تو را  به هر سخنـــــم باب می کنـم

  • معصومه نیکبخت

جهان آفرینش  تا آنجا که با تجهیزات امروز شناخته شده گستره ای به مسافت چهار میلیارد سال نوری دارد یعنی اگر با سرعت نور در این گستره حرکت کنیم بعد از چهار میلیارد سال به سمت دیگر جهان می رسیم تازه جهانی که امروز توان مشاهده آن را داشته ایم نه گستره حقیقی آن ... تصور کنید فاصله زمین تا خورشید هشت دقیقه و سی ثانیه نوری است ... فقط هشت دقیقه... قطر زمین ما 0.04 ثانیه نوری است و ما ...

چشمانت را ببند و خود را تصور کن در میانه این عظمت بی کران و نا متناهی ،حقیر تر از آنی که در تصورت بگنجد که کجا ایستاده ای .

حالا تصور کن کسی هست که هر چه هست مخلوق اراده اوست و  اینها همه هست چون خواست او به بودنشان بوده است و باز تصور کن این عظمت لایتنهای همه برای توست رام توست مسخر توست ...

گمانم هیچ ظلمی نیست در حق یک انسان عظیم تر از این که به او بگویند خدایی نیست و عظیم تر از آن اینست که بگویند حال که هست دلیلی برای بودنش نیست ... ما فرزندان آدم شاید اگر بیشتر می اندیشیدیم  دنیای زیباتری داشتیم

و سخر لکم ما فی السماوات و ما فی الارض جمیعا منه ان فی ذلک لایات لقوم یتفکرون (جاثیه 13)

  • معصومه نیکبخت

و چون موسی به میعاد ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت ، عرض کرد: «پروردگارا ، خود را به من بنمای تا بر تو بنگرم.» فرمود: «هرگز مرا نخواهی دید ، لیکن به کوه بنگر پس اگر بر جای خود قرار گرفت به زودی مرا خواهی دید.» پس چون پروردگارش به کوه جلوه نمود ، آن را ریز ریز ساخت ، و موسی بیهوش بر زمین افتاد ، و چون به خود آمد ، گفت: «تو منزهی! به درگاهت توبه کردم و من نخستین مؤمنانم.»
شرط ایمان رهایی از کوه عنانیت و منیت است ... موسیِ تو تا کوه عنانیت خود را در برابر نور عظیم الهی نیست و هیچ نکند به بیهوشی فنا و یکی شدن با اوی بی همتا نمی رسد ... محرم این هوش جز بی هوش نیست - مر زبان را مشتری جز گوش نیست... اگر طالب آنی که خدای را به چشم دل بینی از کوه سخت نفست رها شو و در زمره مومنان قرار گیر...
  • معصومه نیکبخت

باز بهار رسید، بهار، فصل کوتاه سبز بودن که هر سال تکرار می شود

 ... این سالها که می گذرد نه شادم نه  غمگین ... گمانم نا خودآگاه من به وضوح درک کرده است که این گذر و آمد و شد ، باید های عالم اند و ماهیتا نه موجب شادی اند و نه غم ... ابزار اند برای حصار زمان ، حصاری که به بودنمان در عالم سفلی معنا می دهد و ما ناگزیر پذیرفته ایم و خو کرده ایم و هر بهار را به یاد بهار حقیقی که باز زنده می شویم و چشم می گشایم به روی حقایقی که در زمستان زیر خروارها برف و یخ غفلت محصور بوده است، شادمانی می کنیم.


  • معصومه نیکبخت